تو پارک تنها نشسته بودم دخترم بغلم خواب بود
از دور دوتا خانم داشتن نگام میکردن
اومدم پیششون نشستم
گفت از دور داشتم نگاهت میکردم چرا انقد ناراحتی
چی شده بگوو فلان
منم که تمام بغض گلوم و گرفت نمیدونم چرا بزور خودمو کنترل کردم گریه نکنم گفتم هیچی خسته بودم
چرا اینطوری شدم ینی خودمم نمیدونم