چون خونمون خیلی شلوغه و حقیقتا نمیشد تو خونه درس خوند،با کلی زجه و التماس و راضی کردن مامانم اینا، امروز برای اولین بار پاشدم رفتم کتابخونه،
همه چی خیلی اوکی بود،
سکوت مطلق،
قشنگ داشتم درسمو میخوندم و به این فک میکردم که عههه چقد اینجا خوبه دیگه هرروز بیام، مسئول کتابخونه اومد گف پاشید جمع کنین کتابخونه دیگه تعطیله،
گفتم چرا؟! گفت پنجشنبه ها تک شیفته، راستی از امروز تا آخر شهریور نیاین کتابخونه، قراره کتابخونه رو بازسازی کنیم. 😐💔💔💔
به مشاورم گفتم تعطیل کردن کتابخونه رو، باور نمیکرد، اونم ایمان اورد که نباید با من درمورد شانس صحبت کرد😔😂🤲