اونقدر سختی کشیدم که دیگه دوست ندارم زندگی کنم
از زندگیم متنفرم
همه ی آرزوهام حسرت شد
این همه سال گذشت ولی هیچ وقت خوشی رو با چشم خودم ندیدم
حالا که بعد از سال ها یه کم اوضاع زندگیم بهتر شد یه از خدا بی خبر نابودش کرد
میخوام خودکشی کنم
یه بار هم قصدش داشتم اما نشد
یعنی بیهوش شدم و زمانی که به هوش اومدم دیگه حرفش و نزدم
نگفتم که قصدم چی بوده
هر چی بود اون موقع نشد
الان که اوضاع داره مثل زندگی تلخ گذشته ام میشه دیگه نمیتونم تحمل کنم
نمیدونم چرا خدا خودش جون منو قبلا نگرفت
دیگه برام مهم نیست
مگه من چقدر تحمل دارم که همه چی برام حسرت باشه
چقدر دیگه صبر کنم
این وسط نگران بچه هامم
خدا کنه اونا بعدا بتونن خوب زندگی کنند💔