هیچوقت شب تولدم و روز تولدم برام روزای خوبی نبودن
دلم همون بچگی رو میخاد با همون کیک توت فرنگی خوش عطری که مامان درست میکرد
هیچکدوم از آدمای نزدیکم برام کاری نکردن
امروز شوهرم گفت لباس بپوش بریم بیرون
من فکر کردم شاید میخاد سوپرایزم کنه
طهر نخوابیدم رفتم حموم لباس اتو کردم همش چشم به ساعت بودم ک بیاد دنبالم
ولی گفت امشب نمیتونم
اصلا نمیدونم چرا دارم اینارو اینجا مینویسم
میدونم برای هیچکی مهم نیس
ولی باید یه کاری کنم که خالی شم و بعد اینهمه حس تنهایی بتونم ادامه بدم
پس فقط نوشتمش
۱۱ شهریور💔