برا ما هم همینه
ولی ی بار نمی‌دونم کی معرفی کرده بود
خواهرم اون موقع ۱۸ سالش بود
من فک کنم هفت هشت
برادرم ده
بعد تمام تو هال کتاب ریاضی و ... پخش و پلا بود
یهو دیدیم زنگ آیفون خورد
برداشت مادرم
گفتن برا امر خیر مزاحم میشیم
مامانم نمی‌تونست راه نده خونه که
بعد خلاصه به خیر گذشت
ولی خیلی صحنه خنده داری بود تمام کتابا پخش و پلا
مامانم هی می‌گفت بندازین دفترا رو تو اتاق🤣😭
خیلییی استرس آورههه
ولی ما هرچقدرررر اسرار کردن اصلا نزاشتیم بیان خونه شهر بابام اینا کوچیکه تقریبا بعد همینجوری اینا نیومده بودن همه جا پخش بود صدر جدول ک دختر فلانی فلان تعداد خواستگار داره حالا ما حتی مثلا رسمی رسمی ام نیومده بودن😂🤦🏻
آره 😐😂این مدلی ام مامانم گاهی تعریف میکنه مثل اینکه زیاد بوده کلا اینکهیزی نیس ی سری خب من نامزد بودم ی نفر منو از مادر شوهرم خواستگاری کرد فکر کرد مادرمه یا ی سری اوایل ک تازه با همسرم نامزد بودم یهو دیدیم زنگ میزنن پدر مادر یکی از خواستگارام اومده بودن خونه واسه اسرار مجدد😂🤦🏻شوهرم خون خونشو میخورد ما جرعت نداشتیم ن بخندیم بعدش ن چیزی بعد شوهرم در آورد گفت این خونه دختری نداره ک عروس شما بشه دیر اومدین عروس من شد وای ک چقدر حرص میخورد🌚
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
2 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
