سلام دلم خیلی گرفته میخوام اتفاقات دیشب رو تعریف کنم،فهمیدم خیلی ساده و احمق بودم …..
شوهرم شغل بازاری داره همیشه بخاطر همین همیشه توی گوشیه خوب منم توی کارش فضولی نمیکردم تا دیشب شام خوردیم و رفتیم بیرون خیلی چرخیدیم آهنگ گوش دادیم و حرف زدیم همه چی عالی بود تا اومدیم خونه شوهرم روی مبل نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت اومدم کنارش نشستم ک دیدم توی ی صفحه چت هستش گوشیش رو ی وری گرفته بود ولی من میدیدمش