اقا من مامانجونم رفته بود کربلا یه اتفاقی افتاده از زبون خودش میگم:
ما کاروان همه زن بودیم با دخترم و زن داداشم رفته بودیم کربلا یه شب توی پیاده روی خیلی خسته شده بودیم و گفتیم همینجا چادر بزنیم و بخوابیم همه قبول کردن شام رو که خوردیم یه او طرف تر آشغال هارو گداشتیم تو پلاستیک و گزاشتیم همونجا موقع خواب شد همه خوابیدن نصف شب ماشین اشغالی ها اومده بودن آشغالیی که گذاشتی رو ببرن منم که دم در چادر خوابیده بودم وقتی چراغ نارنجی ماشین آشغالی رو دیدم فکر کردم داعش اومده نزدیکمون🤣🤣
داد میزدم یا ابلفضل داعش داد میزدم یا خدا به ما رحم کنین ما همه زنیم حالا همه ی زن های داخل چادر به خودشون پریده بودن و اوناهم جیغ میزدن تمام سپاهی ها دور چادر ما جمع شده بودن ما فکر میکردیم داعشن وقتی یکشون گفت چی شده خواهرم؟ تازه فهمیدیم اشتباه کردیم همه تا صبح میخندیدیم و غش میکردیم از خنده🤣🤣