منم همین مشکلو داشتم، شاغل بودم و اونا هر هفته وسط هفته میومدن خونم، سنشون  دو برابر سن من بود و اصلا با اونا بهم خوش نمیگذشت و باهاشون رودربایستی داشتم، 
خونه من شام میومدن ولی دورهمیاشون رو ناهار وسط هفته میذاشتن ک من سر کار بودم و الکی ساعت ۱۲ به من زنگ میزدن که ما دورهمیم شماهم ناهار بیا! حالا من ساعت ۴ عصر تازه میرسیدم خونه.
خیلی کلک بودن و با سیاست رفتار میکردن بلد بودن چکار کنن که من طلبکار نباشم و خودشونم دائم پاشون تو خونه من باشه.
از طرفی من هیچوقت دوست نداشتم بدون دعوت جایی برم فقط کلا دوبار گفتم میام خونتون که اصلا حس خوبی نداشتم وقتی خودم گفتم میام و دیگه تکرار نکردم.
اعتقاد هم نداشتم برای مهمون قیافه بگیرم و برم تو اتاق چون تو وجودم نبود این کارا
آخر ریشه یابی کردم دیدم همه این مشکلات فقط با شوهر خودم حل میشه، همسر منه ک به اونا وابسته است، هر روز باهم تلفنی  صحبت میکنن میگن دلم براتون تنگ شده و همسرم میگه امشب شام بیاین خونمون، همسر منه ک وقتی اونا هر روز زنگ میزنن وحال بچمو میپرسن انقدر از بامزگی های بچمون تعریف میکنه ک اونا میگن میخوایم بیاییم بچه رو ببینیم و همیشه برای شام میان نه یه عصرونه.
با هزار بدبختی ، با صحبت های مکرر و روانشناسانه، با آرامش، گاهی با دلخوری وگله و بیان انتظاراتم، گاهی با دعوا و جاروجنجال ارتباطش رو باهاشون کم کردم و در آخر اتمام حجت کردم اگر آرامش من و زندگیت برات مهمه حق نداری شام و ناهار بگی بیان خونمون، هروقتم خواستن بچه رو ببینن عصر بیان ببینن و شب برن، یا توبچه رو ببر خونشون ببینن. حتی یه وقتایی ب بهانه دیدن بچه که میومدن از قصد شب دیروقت میرفتن ولی من بساط شام رو نمیاوردم تا بالاخره فهمیدن دوران مفتخوری تمام شده و کلا  دیدن دیگه از سفره های رنگارنگ خبری نیست شرشون رو کم کردن
راه سخت و طولانیی بود ولی خب تا تهش رفتم چون ایراد از همسر خودم بود باید سرمنشا رو درست میکردم و اگر همسرم درست نمیشد تلاشم بیهوده بود.