هر موقع با مامانم اینا دارن تلویزیون میبینن و میگن و میخندن منم میرم پیششون بشینم یهو میبینم قیافش رفته توهم، هر سری منو میبینه زیر لبی فحش میده،الانم رفتم پیششون نشستم بعد چند دقیقه خودم برگشتم اتاقم ،الان شنیدم که هی میزد رو پاش میگفت خدا لعنتت کنه بچه، آخرسرم در اتاقشو کوبید رفت اونجا
واقعا کاری نکردم که بگم به خاطر اون اینجوری میکنه ،صبح تا شب دارم کتاب میخونم و زبان کار میکنم فقط همین
بعضی وقتا حس میکنم به من حسودی میکنه
واقعا دیگه دلم گرفته دیگه نمیتونم تحمل کنم