2777
2789
عنوان

میخوام داستان زندگیمو بگم

1525 بازدید | 128 پست

سلام خیلی دلم گرفته میخوام داستان زندگیمو بگم ازتون خواهش میکنم گزارش نزنید من کسیو ندارم باهاش حرف بزنم فقط اومدم دردل کنم همین...

از قبل تایپ کردم

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

مامانم پارانوئید  افسردگی و میگرن داشت دائم گریه میکرد داد میزد به همه بدبین بود فکر میکرد همه پشت سرش حرف میزنن به هیچکس اعتماد نداشت وسیله ها رو‌ میشکست میزد تو سر خودش میگف میخوام خودمو بکشم از دستتون راحت شم من فقط ۱۰ سالم بود💔جلوی من ۱۰ ساله میگفت میخوام خودکشی کنم با داد با فریاد گریه...

اگه میخونید لایک‌ کنید

بابام ادم اجتماعی نبود فقط میرفت سرکار، و میومد زیاد کاری به چیزی نداشت.ولی تعصبای الکی داشت؛ نمیزاشت زیاد جایی برم یا با دخترای همسایه رفت و امد داشته باشم ،بیشتر وقتمو تو خونه بودم پای تلویزیون.

یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که بیماری دوقطبی و افسردگی داره ۱۰ روز بی نهایت شاده ۱۰ روز مثل مرده میشه فقط میخوابه نه با کسی حرف میزنه نه کاری میکنه نه جایی میره فقط میخوابه وقتیم باهاش حرف میزنیم داد میزنه میگه از اتاق برید بیرون نه درس میخونه نه کار میکنه نه جایی میره نه دوستی داره داروهاشم بیشتر وقتا نمیخوره الان ۲۵ سالشه

داداشمم بیش فعالی داره خیلی وقتا عصبانی میشد نصف شب از خونه میزد بیرون اصلا نمیشه باهاش حرف زد سریع عصبانی میشد داد میزد فحش میداد وسیله هارو میشکوند مدرسه که میرفت تیک عصبی پیدا کرده بود هر روز گریه میکرد میگف بچه ها تو مدرسه مسخرم میکنن تیک دارم بهم میخندن💔💔💔

نمیدونید چقد حالم بد بود.....حالم بهم بهم میخورد از خونه

از ۱۳.۱۴ سالگیم افسردگی شدید گرفتم همش گریه میکردم هیچکسو نداشتم باهاش حرف بزنم تو خونه هیچکس نبود...انقد اعتماد به نفسم داغون شده بود تو مدرسه هم  نمیتونستم با بقیه ارتباط برقرار کنم

تو مدرسه هم تنهای تنها بودم بدترین روزای عمرم دوران دبیرستانم بود وقتی همیشه تنها بودم  حتی زنگای تفریح....

هم از خونمون متنفر بودم هم از مدرسه...بجز این دو جا هم جای دیگه ای نمیرفتم حالم از خودم و زندگیمون بهم میخورد احساس حقارت میکردم احساس پوچی بی ارزشی...

خیلی روحیم داغون بود خیلی اصلا نمیتونستم درس بخونم حالم افتضاح بود همیشه بغض داشتم دلم میخواست گریه کنم همش فکر میکردم چرا انقد با همکلاسیام فرق دارم چرا انقد بدبختیم چرا حتی نمیتونم درس بخونم چرا... نمیدونید سال کنکورم چقد دلم میخواست درس بخونم تست بزنم ازمون بدم ولی حالم افتضاح بود فقط زنده بودم افسردگی شدید گرفته بودم دائم گریه میکردم داغون بودم...میخواستم بخونم نمیتونستم حالم بد بود گریه  فکرای منفی خواهرم برادرم مامانم دعوا بحث گریه....

کنکورم قبول نشدم

بجز این مشکلات از وقتی بچه بودم کلاس چهارم پنجم داییم بهم تعرض میکرد تا تقریبا ۱۴.۱۵ سالگیم.....به هیچکسم نمیتونستم چیزی بگم به کی میگفتم ؟هیچ کسو نداشتم

من حتی چهره خوبیم ندارم دلمو بهش خوش کنم چندبار به چند نفر معرفی شدم ولی هیچکس منو نپسندید🙂نمیدونید چقد حس بدیه دوست داشته نشدن...

تا الان که ۲۱ سالمه حتی یه خواستگارم نداشتم!حتی یه نفر عاشقم نشد...پسری که دوسش داشتم نامزد کرد!

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792