تو مدرسه هم تنهای تنها بودم بدترین روزای عمرم دوران دبیرستانم بود وقتی همیشه تنها بودم حتی زنگای تفریح....
هم از خونمون متنفر بودم هم از مدرسه...بجز این دو جا هم جای دیگه ای نمیرفتم حالم از خودم و زندگیمون بهم میخورد احساس حقارت میکردم احساس پوچی بی ارزشی...
خیلی روحیم داغون بود خیلی اصلا نمیتونستم درس بخونم حالم افتضاح بود همیشه بغض داشتم دلم میخواست گریه کنم همش فکر میکردم چرا انقد با همکلاسیام فرق دارم چرا انقد بدبختیم چرا حتی نمیتونم درس بخونم چرا... نمیدونید سال کنکورم چقد دلم میخواست درس بخونم تست بزنم ازمون بدم ولی حالم افتضاح بود فقط زنده بودم افسردگی شدید گرفته بودم دائم گریه میکردم داغون بودم...میخواستم بخونم نمیتونستم حالم بد بود گریه فکرای منفی خواهرم برادرم مامانم دعوا بحث گریه....
کنکورم قبول نشدم