دیشب شب خیلی بدی برام بود.تا دم دمای صبح بیدار بودم.ساعت ۵و نیم در حد یه ساعتی خوابم برد.باز یهو از خواب پریدم.یه لحظه تمام زندگی بیست ساله م از جلو چشمم گذشت.صبحها که زود بیدار میشدم و بساط صبو نه حاضر بود.عشقم این بود برم تو بالکن و هوای صبحو تنفس کنم.آخ که چه لذتی داشت گلخونه ی کوچیکم که هر گلدونش برام حکم یه بچه رو داشت.همشون اسم داشتن.یکی گندم خانم.یکی گل عشق یکی ارزو.یکی فندوق..یکی گوریل انگوری .یکی آسید مرتضیاون گلدونو سید سر کوچه که سوپری داشت یه شاخه بهم داد.گل قاشقی بود.اون یه شاخه بعد دوسال یه گلدون بزرگ شده بود.آخ که اب دادن به این گلدونا چقدر برام لذت داشت .بعد ناز کشیدن و اب دادن بهشون میرفتم سراغ صبحونه.عطر چای تازه ...عطر بربری داغ...پچ پچای یواشکی و اروم راه رفتن اول صبحی بخاطر اینکه بچه بیدار نشه و کمی بیشتر بخابه...
حس میکنم سالها از روزا گذشته...
بساط نهارو رسیدگی به خونه و بچه و خرید واسه خونه اینا برنامه روتین زندگیم بود
دارم فکر میکنم و این فکر هرروزه تمام روح و روان منو داره میخوره.زندگی من اینجوری خلاصه میشد.
منکه کاری به کسی نداشتم سرم تو زندگی خودم بود.نه اهل رفیق بازی بودم نه گله و شکایت.اینده و رویا و ارزوم تو شوهرو بچه خلاصه میشد.برنامه ریزیم واسه خوشبختی خودمو بچه هام.
همه پشت شوهرم بودم.هیچ جایی مطلقا هیچ جایی پشتشو خالی نکردم.باهاش بودم پابه پاش.نه تو نداری کوتاهی کردم نه توی مریضی و عم و غصه هاش.با شادیاش شاد بودم با ناراحتیاش غصه دار
از زیبایی و خونه داری و همسر داری و بچه داری و اینا چیزی کم نمیزاشتم.بیست سال اینجوری زندگی کردم.زندگیم مثال زدنی بود بود اقوام و فامیل.که گاهی حتی حسادت اطرافیانمو مخصوصا جاریا رو به چشم میدیدم و حس میکردم.پس چرا در حقم نامردی کرد.
کجای راهو اشتباه کردم یکی بگه که من اروم بشم