دعوا تموم شد و رفت ولی همسرم گفت دیگه پا خونه بابات نمیزارم تموم شد
تو هم فقط یه بار در هفته حق داری بری
منم گفتم لابد عصبانیه زمان میبره درست بشه همه چیز
دیروز خودم تنها خونه بابام رفته بودم مادرم برای دلجویی یه ظرف ترشی بهم داد آوردم خونه
تا ترشی رو دید دعوا کرد که من بهش لب نمیزنم چرا اوردی و اینا دیگه حق نداری چیزی بیاری
من هم بهم برخورد گفتم کینه شتری نباش
اذیت نکن تو بخوای خونه پدرم نیای منم نمیام خونه پدرت
میگفت نه تو اختیارت دست منه هرچی من بگم انجام میدی، گفتم مگه برده گرفتی؟ احترام خودتو نگه دار
ما داشتیم بحث میکردیم
نگو باباش گوش وایستاده شنیده حرفامون رو ( طبقه بالاشون هستیم)