از آدما خستم
از تکرار روز ها خستم
صبح که چشمم و باز میکنم و یادم میاد بدبختیام باز شروع شدن از زمین و زمان متنفر میشم
قبلا شب بهم آرامش میداد الان شب رو هم دوست ندارم
فقط این و میدونم که خیلی خستم خیلیی
حتی قرص های اعصاب هم حال منو خوب نکردن
همه میگن اون آدم سابق نیستی دیگه نمیخندی
میترسم
ترس تموم وجودم رو برداشته
ترس از آینده دارم
کاش میشد از آینده خبر داشت