قضیه مال تقریبا ۲ سال پیشه
با یه روانی تو رابطه بودم و نمیدونستم روانیه
اولین رابطه ام بود
بعد یکی دوماه که فهمیدم کار از کار گذشته بود چون هم بابام رو شناخته بود هم آدرسم رو داشت هم پیام هام رو و ...
از بابام وحشت داشتم یک سال با این تو رابطه بودم هر چی میگفت میگفتم چشم
دیگه خسته شدم و با کلی کلنجار و دردسر و دعوا و بدبختی اون رابطه تموم شد ولی خب اون همچنان ولم نمیکرد تهدید هاش بود اذیت هاش بود
نمیتونم بگم توی رابطه و بعدش چی کشیدم
شده بود کابوس هر شبم
شده بود ترس و اضطراب اجتماعی وحشتناکم
شده بود ناامیدی زیاد
شده بودافسردگی
شده بود بی اشتهایی
شده بود بی خوابی
شده بود تنفر از خودم
شده بود افکار خودکشی
شده بود نقشه ی قتل اون پسر
شده بود ترس ها و حمله های عصبی
شده بود تیک عصبی
چقدر پیامم میداد اذیتم میگرد
چقدر میومد دم در زنگ میزد در میرفت
چقدر میومد از دور از بابام عکس میگرفت
چقدر به نامزد سابقم پیام میداد زنگ میزد رو مخش راه میرفت
شکایت؟مگه میشد؟میرفتم اونجا آشناهای بابام خبر میدادن بهش پدرم در میومد
نابود شدم نابود
هر وقت پیام میداد حالم خراب بود
امروز باز بهم پیام چرت و پرت داد
میدونی امروز چه فرقی داشتم با گذشته؟
دیگه نترسیدم
دیگه تپش قلب شدید و سرگیجه نداشتم
دیگه گریه از ضعف نداشتم
بعد این همه کتاب و مطلب و تلاش و تمرین دیگه نه شرمنده ام
نه ناراحتم
نه میترسم
حالم خوبه بزرگ شدم
پیشرفت گردم
خدا رو شکر خدا روشکر
(یه تاپیک قبل تر دارم یه دلنوشته بود با عنوان امیدوارم درد و ترسی که گشیدم رو تجربه کنی واسم تخلیه روانی و هیجانی خوبی بود که دیگه احساسی نسبت بهش نداشته باشم و بسپرمش به دست تقدیر)