مادرم خيلي بهم وابستس

واقعا خيلي ناراحت ميشم خيلي زياد.. من براي عروسيم مامانم ٣ تا النگو بهم كادو داد و به شوهرم انگشتر .. پدرشوهرمم يك هكتار بهم زمين داد.. مامانم اصلا نگفت پدرشوهرش بهش كادو داده تااينكه خودم همه جا گفتم والا پدرشوهرم بهم زمين داده

واقعا خيلي شرايطم خيلي سخته..

وقتي از شهرمون برميگرده عوض اينكه شاد بشم دوباره غصه مياد سراغم كه از اين به بعد بايد دوباره جنگ اعصاب داشته باشم

هرجا بشينم ميگم.. مشكل اينه اينارو دور از چشم من ميگه..

كل زندگيم شده چونه زدن باهاش كه والا شوهرم خوبه خونمو دوستدارم.. ارامشم اونجا بيشتره.. متاسفانه درك هيچي رو نداره.. ادم هرروز كه حوصله نداره بره بيرون يه روز كار داره يه روز خستس يه روز اصلا بحث كرده دلش ميخواد تنها باشه

امروز ديگه بهش گفتم مامان من حاملم تازه ٥ هفتمه اينقدر باهام بحث نكن بزار راحت باشم بزار بدون استرس باشم

همين كارو ميكنم.. هميشه سعي ميكردم دلشو نشكونم و حرمت نگه دارم ولي هرچي جلوتر ميره بدتر ميشه.. امروز بهش گفتم من باردارم تازه ٥ هفتمه اينقدر باهام چونه نزن حتما توقع داري با شكم گنده يا بچه و ساك به كول هرروز بيام خونت گفت صددرصد بايد اينجوري باشه. گفتم تو دلت ميخواد چرا تو بهم سر نميزني ميگه من نميتونم بيام بابات تنهاست نميشه تو بيا مثل من نباش كه به شوهرم اهميت ميدن تو ولش كن ديونه اي ااينقدر اهميت ميدي

دارم تلاشمو ميكنم براي اينكه يه ذره مستقل تر باهام رفتار كنه.. هرلحظه نخواد چكم كنه.. روزي ٤ بار زنگ ميزنه نميري بيرون؟داري چيكار ميكني؟ خوابي؟ بيداري؟

امروز اومدم خونشون شوهرم نيومد گفت خستم يه كم خونه ميمونم اينقدر زنگ زد بهش تيكه انداخت و ناراحتش كرد كه حد نداره بعد ميگفت حالا اينجور گفتم كه فكركنه عين تو برام عزيزه

واقعا خودم فقط توي خونم ارامش دارم..مامانم الان انگار بهونه پيدا كرده چون بارداري بيا همينجا بخواب حتي.. ميگم عزيزمن من كه استراحت مطلق نيستم .. ميگه به خودم گفتم اخ جون ديگه اينجا ميمونه هميشه… نه تنها به رفت و امد به همه چيزم كار داره.. يكي از النگوهام شكسته بود اومدم خونشون گفت النگوهات كمه چيكارشون كردي.. گفتم شكسته گفت بيا خودم درست ميكنم برات يا عوضش ميكنم گفتم خودم شوهر دارم ميتونم… اينقدر گيرداد كه ببينه حتما النگوم شكسته