من و شوهرم سیزده ساله ازدواج کردیم دوتا بچه داریم. اون چهل سالشه من ۳۱. اونقدر عاشق هم بودیم که توی فامیلها و آشناها زبانزدیم. شوهرم رو خدا میدونند آنقدر که با مرام و با معرفت و با اخلاق بوده... خودمم توی این سالها، کوچکترین چیزی ازش ندیدم. من میپرستیدمش... یک هفته پیش گوشیش جا مونده بود خونه. منم سر کنجکاوی فقط، شنود نصب کردم که کاش نکرده بودم... توی این یک هفته چیزایی شنیدم که پوست و استخون شدم. بخدا آنقدر شوکه ام که گریه هم نمیتونم بکنم... حتی نمیدونم چطور باید به خودش بگم😭
من باید چیکار کنم... چیکار کنم... طلاق بگیرم سیزده سال خاطره خوبو چیکار کنم؟ بچه هامو؟ حرف مردم که باور نمیکنن شوهرم همچین آدمی باشه رو... خدایا مگه میشه من آنقدر احمق بوده باشم؟ مگه میشه توی این سیزده سال سوتی نداده باشه؟ رابطمون عالی، هر روز ابراز محبت، احترام زیاد به خونوادم... خدایا من دیگه طاقت ندارم...