شهر ما کوچیکه همه همو میشناسن
ینفر تو زندگیم بود فامیل مادرم خییییلی همو دوسداشتیم خیبلی دنیای قشنگ شیرینی داشتیم پسره وضعش خوب بود دوسال ازم بزرگتر بود دنا پلاس زیر پاش بود معدن داشت کارخونه یه درصدشو داشت یه خانواده که در به در دنبال شوهر واسه دخترسون بودن از طریق اینستا اینا فهمیدن وضعش توپه بردنش خونه تحویلش گرفتن دخترشونو بهش قالب کردن پسره ذاتا خوش قلب و ساده بود ولی اجتماعی و خوش قیافه جوری با زبانگرفتنش یه شب بهم گفت میدونی خانواده فلانی ولم نمیکنن زنگ پیام دعوت یهو شیرینی میخرن میدونن تو کارخونه تنهام میان پیشم گفتم محلشون نده چه بیغیرتن باباش چه لاشیه ادم سبکی بود باباش بهش میگه همه میگن فلانی دخترتو میخواد اینم گفته ولا نخواستم گفته اسم گذاشتی رو دخترم باید بیای بگیریش انقد اومدی خونمون گفته من کی اومدن خودتون ولم نکردین هی دعوت کردین