نزدیک به سه سال
قصدمون ازدواج و خانواده ها در جریان بودن
توی این سه سال شرایط مالیش خوب نمیشد ک بیاد جلو .....
و همچی خیلی روی مخش بود
منم این اواخر هی بش گیر میدادم حساسیت نشون دادم
یهو دیدم گفت یه مدت فاصله بگیریم اگه کارم درست شد میام جلو
نشدم بیشتر از این نمیتونم تورو علاف خودم کنم ب فکر زندگیت باش
نزدیک ب سه ماه از هم دور بودیم یهو فهمیدم ظاهراً یه کاری براش اوکی شده ......
داداشش بهش گفت خب کارت دیگه داره درست میشه مگه نمیای بریم برا دختر مردم ؟؟؟ این همه منتظرند
یهو گفت ک نه من بهش قولی ندادم و فلان............
منم بهش پیام دادم ک این حرفا چیه میزنی گفت داداشم خیلی با لحن بدی باهام حرف زد منم لج کردم اونو گفتم وگرنه من اگه شرایط ازدواجم اوکی بشه و یه روز بخوام ازدواج کنم اون شخص تویی
ولی من ترس افتاد تو جونم و هررررر دقیقه متن بلند بالا و زنگ میزدم میگفتم با هم ارتباط داشته باشیم و.........
دیدم یهو گفت اخلاقامون ب هم نمیخوره و ازدواجمون یعنی طلاق
دوباره هزارتا دلیل آوردم ک اشتباه میکنی و این حرفا
دیگه انقد پیام دادم از وات بلاکم کرد 😭😭😭😭ب رفیقم گفتم بش پیام بده بگو دردت چیه .....گفت اذییت شدم تو این رابطه و فهمیدم ب درد هم نمیخوریم من دیگه نمیخوام و حسی ندارم.....
ولی اینستامو داره.........
من خیلی این چند سال در حقش فداکاری کردم.......
الان من موندم و یه کوه غصه یه غرور شکسته شده و یه انتظاری ک میدونم الکیه😭😭😭😭😭😭😭