من عید امسال رفتیم مشهد اونجا شوهرم حالش خراب شد هذیون میگفت و توهم میزد ترس وجودشو گرفته بود و عرق میکرد . بهم میگفت اتاق بغلی هتل دارن درمورد ما حرف میزنن . سوار آسانسور میشدیم منو از آسانسور پرت میکرد بیرون میگفت مرد با چاقو میخواد ما رو بکشه . صداهایی میشنید اولش فکر کردم تو مشهد چیزی دیده ترسیده بردیمش دکتر و گفت بیماری اسکیزوفرنی حاد داره. ده ماه بیشتر باهاش زندگی نکردم. مجبور شدم ب خانوادم دروغ بگم و گفتم سکته کرده تا اینک یکهو شب بهم حمله کرد موقع خواب. اون موقع فهمیدم ک کارم تمومه.خانوادم فهمیدن و مجبور ب جدایی شدم.قبل عید متوجه بیماریش نشدم . دکتر میگفت این بیماری ریشه از نوجوانی داره. ولی ب من نگفته بودن بیمار. الان ازش جدا شدم هنوز تو شوکم. خاطراتش اذیتم میکنه