خانوما بهتون گفتم من سه ساله تو راه طلاقم پیش خانوادمم . چند روز پیش رفتیم با مامانم خونه خواهرم . چون بچش مریض بود خودش اصرار کرد بیاید پیش بقیه بچه ها بمونید این یکی رو ببریم دکتر با شوهرم . ما هم رفتیم . وقتی از دکتر برگشتن مشخص بود که با هم دعوا کردن زن و شوهر ما به روی خودمون نیاوردیم بعد دامادمون شروع کرد رو به من و مامانم گه شماها مقصرید ما دعوا کردیم من پاشدم رفتم اتاق گفتم من کوچیکترم ولش کن دخالت نکنم خودشون صحبت میکنن با هم چون قرار بود شب بمونیم خونشون برای خواب ساعت ده شب بود تو دلم گفتم برم اتاق بخوابم بهتره تو دعواشون دخالت نکنم بعد دیدم صداشو بلندتر میکنه گه آره هر کاری اون خواهرش نتونسته با شوهرش کنه دارید با من میکنید و فلان !!!! دیگه نتونستم تحمل کنم به مامانم گفتم بریم خونه باز دم در داشتیم میومدیم بیرون هعی داد میرد یه دیوونه سنگ میندازه تو چاه صدتا عاقل نمیتونن در بیارن انقدر دلم شگست ولی به خاطر اینکه رندگی خواهرم خراب نشه بخدا هیچی نگفتم فقط اومدم بیرون .آژانس گرفتیم برگشتیم از اون روز بابام منو مقصر میدونه میگه تو باید می موندی همونجا نمیومدی حالا اونا قهر کردن نوه هامو نمیتونم ببینم دلم تنگ شده .
یعنی ناراحت این نیست که به من توهین شده یه بچه سه ساله رو ندیده داره اینجوری میکنه