حلیم پخته بود.اول اینکه واقعا بد بود و بو میداد و کامل هم پخته نشده بود. کلی تعریف میکرد و میگفت بخور. گفتمممنون میل ندارم الان.بعدا میخورم.
بعد گفت واسه پسرمببر. شوهرم گفت اره میخوام. یه کاسه ابگوشتی پرکردم قد یک سانت ازش خالی بود.میگفت چرا اینقد خسیسی چرا کمریختی برا پسرم خدانشناس زیاد ببر.
گفتم صبر اینو بخوره اگه خواست بازم میبرم.
باز پیش شوهرم گفت نگا چقد کم ریخته برات زنت خسیسه خدانشناسه. گفتم خب ظرف پره. چقد دیگه مگه جا داره.
خلاصه اول صبحی واقعا اعصاب و روانمو بهم ریخت.
اخرم شوهرم دیگه نخورد گفت نمیتونم زیاد بود.