یهویی یادم افتاد چند وقت پیش رفتیم خونه یه تازه عروس از اقوام به اتفاق خانواده همسر و برادر همسرم وای نگم وای نگم که این بچه جاریم بچه نبود تخم جن بود والا رو مبل ها میپرید من هی نگاه کردم جاریم چیزی بگه دیدم نه بابا خیالشم نیس مجسمه هاشو برمیداشت میانداخت اونور تو اتاق ها سرک میکشید گلدون هاشو دست میزد من از خجالت رو کمرم عرق سرد نشسته بود بخدا اون عروس طفلی چیزی نگفت ولی از چشاش واضح بود داره به زور خودشو کنترل میکنه باور کنین هرچی خورد میریخت من به تشر گفتم سارا جان دخترت بگیر لطفا عزیزم ❤️ توجهی نکرد فقط طفلی عروسه خون خونشو میخورد....
پ.ن......خواهشا خواهشاً مراعات کنید بچه هارو کنترل کنید باور کنید تازه عروسا رو وسایل حساسن یکم درک کنید...من که بار اول و آخرم بود باهاشون جایی میرفتم😐