اون موقعه ها نوجووون بودم ۱۴سال اینجوریاآرزوم بود بابام نمیزاشت یافقط درحد۵ دقه گاهی میزاشت...بعد گریه میکردم میگفتم شوهرمیکنم با شوهرم میرم ببینم الان شوهرم خودش صاحب هیئته صدای دسته شون میاد ولی من نمیرم ببینم
به همین ترتیب بابا تموم آرزوهامو براهمیشه تو دلم کشت🥲💔
الان هرچی شوهرم تشویقم میکنه حمایتم میکنه من دیگه دلم هیچی نمیخواد
مجردبودم میگفتم ازدواج کنم توخونه نمیمونم الان بدجوری خونه نشین شدم