خسته شدم دیگه از زندگی باهاش مادرم دو ساله باهاش داره زندگی میکنه تو این دوسال دریغ از یه پول که بیاد بده به مادرم معتاده قرص ب2 میخوره
این چند وقته خیلی اعصابم میریزه به هم همش بقیه رو مقصر میدونه کافیه یه وسیله رو زمین باشه شروع میکنه به حرف زدن و توهین کردم به خاطر مادرم هیچی بهش نمیگم داریم با بدبختی باهاش زندگی میکنیم مثل بچه تا یه چیز میگی قهر میکنه پدر مادرم رو در آورده انگار از دماغ فیل افتاده باید بیاد خونه چایش به راه باشه غذاش به راه باشه محبت هم باید بهش بشه خسته شدم از دستش
به نظرتون من خیلی حساسم یا اون خیلی رو مخه؟؟ تا یه حرف بزنی مامانم میگه تو دخالت نکن آیا واقعا نباید دخالت کنم ؟؟