2777
2789
عنوان

رمان خواب عمیق📓

4323 بازدید | 71 پست

مابین خنده‌های تقریبا بلندم در اتاق با سرعت باز شد

 یکتا فرزتر از من ساکت و البته ترسیده بلند شد 

با حرکات سریعش من هم با صاف کردن صدام مجدداً اطراف شالم رو پشت گوشم فرستادم و بلند شدم که داخل نیومد دستگیره رو بیشتر توی دستش فشرد و گفت

بیرون

 اخم هاش نمایان‌تر از قبل شد و با همون ژست کاملاً جدی گفت

 نیازی به حضور شما اینجا نیست

 لبخندم رو صدادار کردم و گفتم 

عذر می‌خوام اما من به دعوت شما اینجا نیومدم که به خواست شما هم اینجا رو ترک کنم

 بار با باز شدن کامل مردمک چشم‌هاش کل چین و چروک صورتش صاف شد اما یکتا رو مخاطب قرار داد و گفت

 یکتا این خانم رو به بیرون راهنمایی کن

 قبل اینکه صدای پر از ترس یکتا آهسته اما بلند بشه پریسا ظاهر شد روبروش ایستاد و پرسید 

چی شده مهران؟

نگاهش به پریسا خشمگین‌تر بود طوری که اون مکث بی‌صدا حتی از اون فاصله من رو نگران کرد اما انگار برای پریسا عادی به نظر می‌رسید چون اون به من اشاره کرد و گفت

 خانم شکاری مربی زبان یکتاست چند روزه که به اینجا میاد و کارشو خیلی خوب طبق نظر و خواسته من شروع کرده

 کیفمو از روی میز برداشتم و گفتم

 مشکلی.... 

پریسا فوری حرفمو قطع کرد جلو اومد و گفت

 هیچ مشکلی نیست خانم شکاری من معذرت می‌خوام که همسرم مزاحم کلاستون شده چند روزی سفر بوده در جریان کلاس‌های یکتا نیست

 سینی توی دستش رو روی میز گذاشت کیفم رو از زیر دستم بیرون کشید و گفت

 شما به کلاستون ادامه بدید 

به همسرش مهران نگاهی انداختم

 حدسش از همون روز اول که فهمیدم پدر یکتا استاد زبان خارجه است سخت نبود 

حدس اینکه حتماً یه مشکلی این وسط وجود داشته که از من خواسته شده به عنوان مربی برای دختر استاد کلاس‌های مقدماتی برگزار کنم 

چهل و چند سال بیشتر سن نداشت ساک ورزشیی که دستش بود و عرقی که زیر موهاشو خیس و البته فر کرده بود ثابت می‌کرد از باشگاه برمی‌گرده نه از یک مسافرت چند روزه

 عجیب بود اما صدای نفس‌هاشو به خوبی می‌شنیدم

 کشدار و با تاخیر

 یکتا رنگ باخته بود اما پریسا بی‌تفاوت به این مسئله ما رو مجدد به ادامه کلاس فرا خوند 

به محض اینکه از آستانه در فاصله گرفت پریسا عذرخواهی کرد در رو بست

به چهره نگران یکتا نگاه کردم و گفتم

خب کجا بودیم؟ 

دختر ساکتی بود هر موقع مجبور به صحبت می‌شد حرف می‌زد اما اونم آهسته و کوتاه

 با دقت بهش نگاه کردم و پرسیدم

 یکتا چرا با وجود اینکه پدرت استاد زبان خارجه است از من خواسته شده بیام اینجا؟

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

مثل همیشه با دزدیدن نگاهش به اینور و اونور تکرار شونده اما صریحانه گفت

چون من، من راستش...

من

من از زبان بیزارم

متعجب پرسیدم

واقعاً؟

به دفتر مقابلش اشاره کردم و گفتم

از روی اجبار بوده نه علاقه

کتاب های روی میز رو جمع کردم و گفتم

بی‌فایده

سر تکون دادم و گفتم

نگران نباش یه بهونه‌ی دیگه برای نیومدن میارم


بعد  از خداحافظی و شنیدن تاکیدهای پریسا برای سر وقت حاضر شدن جلسه بعدی دکمه آسانسور رو فشردم

به محض باز شدن درب آسانسور چشمم دوباره به جمال پدر یکتا روشن شد

داخل رفتم و بی‌توجه بهش در دورترین فاصله ایستادم

قبل اینکه دکمه طبقه همکف رو فشار بدم دستش رو جلو آورد و پارکینگ رو زد

نگاهش کردم به نظر بهونه خوبی برای ادامه ندادن این کلاس‌ها بود بهونه‌ای که از نظر پریسا قابل پذیرش باشه و یکتا رو تحت فشار نذاره

بیخیال فشردن دکمه همکف روبهش

گفتم

لطفا به خانومتون بگید من با این شرایط دیگه حاضر به ادامه کلاس‌ها نیستم

نگاهش خسته و له اما بی‌تفاوت و در عین حال عصبی بود

کیفمو توی دستم جابجا کردم و مثلاً حواسمو به این حرکت دادم تا از زیر بار فشار این نگاه سنگین ترسناک در برم که گفت

اون به زبان علاقه‌ای نداره

دوباره فراموش شده نگاهش کردم که ادامه داد

اگر من امروز نمیومدم محال بود یکتا اعتراف کنه به یادگیری زبان هیچ علاقه‌ای نداره

حق به جانب گفتم

من از همون جلسه اول متوجه این بی‌میلی یکتا بودم اما...

جدی گفت

همه پولتو بگیر و دیگه نیا

اخم کردم و گفتم

من برای پول....

دوباره با همون جذبه پررو پررو حرفم رو قطع کرد و گفت

پس دیگه اینجا نبینمت

تا درب آسانسور باز شد از مقابلم گذشت و بیرون رفت

طوری که حرصی که وجودم رو در بر گرفته بود مانع دادن هیچ جوابی بهش شد اما اون با بد آدمی در افتاده بود

بی‌توجه به اینکه اون طبقه پارکینگه از آسانسور بیرون رفتم و توی اون محوطه کفپوش گرفته پارکینگ تقریباً با صدای بلند گفتم

آقای استاد بالا هم بهتون گفتم مطمئناً شما اونی نیستی که به من بگی بیام اینجا یا نه

دزدگیر ماشینشو زد خیلی بی‌توجه سوار شد و با به صدا درآوردن صدای چرخش لاستیک‌هاش ماشینشو از پارک درآورد و گاز داد

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

عمیقاً به فکر فرو رفته بودم و توی خودم بودم که جواد از حمام بیرون اومد و گفت

چته کجا سیر می‌کنی؟

به سرتاپاش نگاهی کردم و گفتم

به تو ربطی نداره

گفت

از اینورا

پرسیدم

رقیه رو کجا فرستادی؟

همونطور که می‌رفت سمت اتاق گفت

من چه می‌دونم

حوله‌ای که دور کمرش پیچیده بود رو از عقب گرفتم و تا برگشت سمتم گفتم

بفهمم دست بچه جنس دادی می‌کشمت جواد

غری به کمرش داد و گفت

اوه له له چه بد اخلاق

عصبی از قفسه سینه لختش هولش دادم و گفتم

زندگی هممونو به گند کشیدی بسه دیگه

فرز جلو اومد چونمو به دست گرفت سرمو بلند کرد و آهسته گفت

یادت نره کارت پیش من گیره

بغضمو که بهم هجوم اورده بود مهار کردم و گفتم

حالم ازت به هم می‌خوره اگه به خاطر مامان و رقیه نبود تا حالا ۱۰۰ بار خودم با دستای خودم خفت کرده بودم

با دهن باز بلند بلند شروع کرد به خندیدن و گفت

فیلمی شدی ها اکشن

تا صدای اجی گفتن رقیه رو شنیدم از جواد فاصله گرفتم و رفتم سمتش

دستاشو کیفشو لباساشو وارسی کردم و پرسیدم

کجا رفته بودی ها کجا بودی؟

رقیه متعجب گفت

خونه نازی بودیم

جوادگفت

دیدی من اونقدرها هم که تو فکر می‌کنی بد نیستم

دوباره از رقیه پرسیدم

پس مامان کو مامان کجاست؟

رقیه به حیاط اشاره کرد و گفت

دستاش باز خونی شده آخه همه رخت‌های مامان نازی رو شست

رقیه رو کنار زدم پله‌ها رو پایین رفتم و با تشر گفتم

مگه بهت نگفتم تو قند داری نباید دوباره دستاتو زخمی کنی

فرسوده نگاهم کرد و گفت

دلت خوشه شایسته پول لازم دارم پول

گفتم

تو پول میخوای چیکار هرچی بخوای خودم می‌خرم چرا میری کلفتی که پولشو بدی به این جواد

خیره بهم نگاه کرد و گفت

خمار که باشه بچه‌مو می‌گیره به باد کتک

بتادینو پرت کردم و بلند گفتم

غلط کرده

داد زدم

جواد تو غلط می‌کنی دفعه دیگه دست روی رقیه بلند کنی

مامان گوشه بند تاپمو کشید و گفت

خفه شو شایسته خفه شو مگه نگفتم شبا اینجا نیا

بازومو هول داد و گفت

مگه نگفتم این ریختی جلوش نباش

عصبی گفتم

چیه مامان چرا الکی حرف می‌زنی من و تو سرمون تو یه آخوره

بی رمق تازه انگار یادش افتاده باشه بی حال شد و گفت

پاشو برو خونه خودت پاشو تا برنامه جدیدی نچیده

همون لحظه جواد لباس پوشیده بیرون اومد و گفت

بَ تو که هنوز اینجایی بجنب تا نرفته

مامان رو به جواد گفت

جواد سر جدت دست از سر این بچه بردار بزار حالا که کار پیدا کرده به زندگیش برسه

جواد لنگان لنگان پاشنه کفششو بالا کشید و گفت

بیخودی شلوغش نکن زری خودش ازم خواسته که....

فوری بلند شدم و گفتم

برو موتورتو روشن کن الان میام

مامان نگاهم کرد و متاسل گفت

شایسته

تا از رفتنت جواد  مطمئن شدم چند تا تراول ۵۰ هزاری گذاشتم توی یقه لباسشو گفتم

برای رقیه کفش بخر دفعه بعد که بیام می‌پرسم ازش

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

توی آموزشگاه نشسته بودم که امیرحسین در رو باز کرد و با دیدنم متعجب پرسید

اینجایی چرا نرفتی پس؟

خیره نگاهش کردم

یاد حرف‌های اون آقا افتادم وقتی که گفت امیرحسین فرزند شهید و مادرش یه حاجیه خانم که کل محل سرش قسم می‌خورن

چشای عسلیش رو همیشه از یه فاصله به خصوصی دیده بودم فاصله‌ای که زیاد بود قرارم نبود کم بشه

با سرفه‌ای که کرد به خودم اومدم و دستپاچه گفتم

جان چی؟

اون بیشتر از من هول شده نگاهشو ازم دزدید که بلند شدم و مقدمه گفتم

من دیگه نمیتونم برم به کلاس هام با یکتا ادامه بدم خودت به مادرش اطلاع بده

پرسید

چرا مگه چیزی شده؟

دوباره خیره نگاهش کردم و با تاخیر گفتم

باباش استاد زبانه دیروز کلاسمو بهم زد

قدم برداشتم تا دیگه فرار کنم از نگاه به چشماش که گفت

کلاس چی پس

ایستادم چشم روی هم گذاشتم معلوم نبود چه مرگم شده انگار تن صداش خون رو توی رگ‌ها منجمد می‌کرد و مغزمو از کار می‌انداخت بدون اینکه برگردم گفتم

نمیام

قبل بیرون رفتنم از اتاق دوباره با فاصله خودشو بهم رسوند و پرسید

حالت خوبه شایسته؟

ناخون‌های بلندمو کف دستم فشردم تا کنترل کنم اون بغض مزاحم رو عین لحن یکتا گفتم

خوبم ولی باید برم

گفت

میخاستم باهات صحبت کنم

لبامو خیس کردم و گفتم

بیخیال

گفت

لطفا اگه امکانش هست

خواستم مخالفت کنم ولی بیشتر از این نشد نتونستم بیخود و بی‌جهت لبخند کوتاهی زدم که باعث شد امیدوار درو باز کنه و بگه

پس فعلاً بریم کلاس

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

بعد از تموم شدن کلاس به کیف چرم قهوه‌ای رنگش کنارم روی صندلی خیره شده بودم که با دو لیوان نسکافه دورتر از حتی کیفش نشست و گفت

ببخشید که معطل شدی

اون لیوان یکبار مصرف رنگی رو از دستش گرفتم و گفتم

ممنون

مثل همیشه بینمون سکوت شد که گفت

میگم هوا هم حسابی سرد شده‌ها این نسکافه....

چرخیدم سمتشو بی‌توجه به ادامه صحبتش گفتم

میشه حرفاتو بگی من باید برم جایی

به لیوان توی دستش خیره شد و گفت

میدونی دایره رفاقت من همیشه انگشت شمار بوده دوران نوجوانیم توی خونه و کتابخونه گذشته همه اوقات فراغتم توی گردش با کتاب‌های جورواجور زبان انگلیسی

به اینجا که رسید نگاهم کرد و گفت

تو اولین کسی هستی که هم رفیقمه هم

توی دلم گفتم بالاخره وقتش شد که بهم بگه هم عشقم

اما با مکث گفت

هم دختری

با نفس عمیقی که کشیدم نگاهمو ازش گرفتم که گفت

مادرم میگه این اشتیاقم به کار جدیده راستش منم باهاش موافقم نمی‌دونم چرا وقتی خونه ام آروم و قرارم وصل به اینجا می‌شه

واقعاً نمی‌دونست؟!

با تاخیر گفتم

شاید دلیلش اینه که تو آدم پرتلاشی هستی و...

تا نگاهش کردم ادامه ندادم

لیوان رو توی دستم چرخوندم و گفتم

می‌دونی چیه امیرحسین من احساس می‌کنم تو واقعاً به زمان احتیاج داری به نظرم باید خیلی بیشتر خودتو بشناسی توی این مدتم بهتره من زیاد دم پرت نباشم

نگاهم کرد که نگاهش کردم لبخندی زدم و گفتم

طبق حس درونیت من سعی می‌کنم فاصلمو بیشتر از قبل در ارتباط با تو حفظ کنم

فوری گفت

نه نه اصلاً....

سر تکون دادم و گفتم

امیر ولش کن اینقدر خودتو اذیت نکن من که از اولم بهت گفتم من برای تو یه رفیقم یه رفیق که فرقش با بقیه دوستات فقط دختر بودنشه همین

گرفته گفت

شایسته

بلند شدم و گفتم

اینقدر با خودت کلنجار نرو دلم نمی‌خواد برخلاف اونچه که توی دلته رفتار کنی الانم برگرد خونه همیشه ۸ می‌رسی خودت گفتی دیرتر بری مادرت نگرانت میشه

دستشو بلند کرد و با مکث فقط گفت

معذرت می‌خوام

لبخندی به اجبار زدم و گفتم

مراقب خودت باش

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

با قدم‌های بلند خودمو به دستشویی رسوندم

با دست‌هایی که می‌لرزید زیپ کیفمو باز کردمو از بین وسایل به هم ریخته داخلش دنبالش گشتم

به محض اینکه لمسش کردم بیرون اوردم


به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشامو بستم تا حال خوبم به مغز استخونم رسوخ کنه  

خودمو که جمع و جور کردم از دستشویی زدم بیرون اما نفهمیدم کی و چطور یهو پریسا جلو راهم سبز شد و اولین چیزی که تا ایستادم شاکی پرسید این بود

خانم شکاری شما چرا امروز نیومدید یکتا بچه‌ام خیلی منتظرتون موند

راه گلومو صاف کردم و گفتم

سلام من بع همسرتونم گفتم با این شرایط من دیگه نمی‌تونم به کلاس‌هام ادامه بدم

حق به جانب گفت

چه شرایطی خانم من که گفتم همسرم مسافرت بوده در جریان نبوده من برای یکتا کلاس خصوصی گرفتم

گفتم

پریسا خانم بیاید با هم صادق باشیم من و شما هر دو خوب می‌دونیم مسئله فقط این نیست

سر تکون داد چینی به ابروهاش داد و گفت

مسئله چیه خانم شکاری؟

گفتم

پدر یکتا خودش استاد زبانه مطمئناً ایشون خودش می‌تونه آموزش‌های ابتدایی رو به یکتا بده حضور من توی خونه شما بی‌فایده استـ

فوری گفت

خانم شکاری اون قرارداد بین من با شما نوشته شده نه با مهران شما از فردا لطفاً دوباره بیاید کلاس‌هاتونو ادامه بدید منم قول میدم دیگه هیچ مشکلی پیش نیاد

گفتم

پریسا خانم

تندی گفت

خانم شکاری جان گفتم هر مشکلی پیش اومد با من دیگه من دخترم شما رو دوست داره تونسته با شما ارتباط بگیره این خیلی برای من مهمه

ناچار گفتم

شما اینو مطمئنی؟

مصمم گفت

بله که مطمئنم یکتا امروز همش منتظر شما بود من ندیدم و نشنیدم که اون هیچ وقت سراغ مابقی مربی‌هاشو بگیره


خب راستش پولی که از پریسا دریافت می‌کردم دو برابر قرارداد های عادیم توی آموزشگاه بود و این برای من عین دوا می‌موند برای منی که خودم و خانواده‌ام خوره پول داشتیم

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

فردای اون روز وقتی توی اتاق یکتا مقابلش نشستم آثاری از شوق و ذوق در چهره‌اش ندیدم اما گفتم

مثل اینکه برخلاف میل تو مجبوریم این ترم رو هر طور شده بگذرونیم مامانت خیلی اصرار داره کلاس‌هامون به موقع برگزار بشه

سر تکون داد و به هیچ حرفی دفترشو باز کرد

شروع کردم به ادامه تدریس مبحث قبلی یکتا هم مثل همیشه حرف گوش کن هرچی می‌گفتم تکرار یا یادداشت می‌کرد اما تقریباً انتهای کلاس بود که تبلتش شروع کرد به زنگ خوردن

با نمایان شدن عکس پدرش و اسم بابا مهران ساکت شدم و گفتم

جواب بده زنگ تفریحی خوبیه

طوری آهسته سلام کرد و شروع کرد به بله بله گفتن که شک داشتم صداش به فرد پشت خط برسه

لیوان چاییمو از بین تنقلات رنگی داخل سینی برداشتم اما تا قند رو گذاشتم داخل دهانم یکتا تبلتشو گرفت سمتمو آروم گفت

بابام با شما کار داره

به اجبار اونو از دستش گرفتم و جواب دادم

سلام

بر خلاف شغلش خیلی بی ادب بود بی هیچ سلامی پرسید

اسم اموزشگاهت همین روزانه است؟

پرسیدم

چطور مشکلی پیش اومده؟

گفت

تسویه کنم

بلند شدم رفتم سمت پنجره و گفتم

من برای پول...

فوری گفت

چقدره  حسالت

بهش توپیتم

حرفمو قطع نکنید لطفاً من برای پول

گفت

شماره کارتتو بفرس

همونطور که حرف می‌زد گفتم

شما باید مشکلتو با خانومت حل کنی نه با من من اگه اینجام به درخواست ایشونه

بلند گفت

پریسا بیخود کرده با تو

عصبی گفتم

عفت کلام داشته باش آقا

گفت

من دم در آموزشگاهتونم بیا اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم

تندی هم قطع کرد قبل اینکه من چیزی بگم

عصبی وسایلمو جمع کردم کیفمو برداشتم و رو به یکتا گفتم

به مامانت بگو دیگه سراغ من نیاد اگه خیلی  دلش می‌خواد تو زبان یاد بگیری بگو یه مربی دیگه برات بگیره

عصبی بودم و آمپر چسبونده بودم به همین خاطر بی‌توجه بدون خداحافظی از پریسا که معلوم بود توی اتاق داره چیکار می‌کنه از خونشون زدم بیرون


به محض اینکه تاکسی مقابل آموزشگاه ترمز کرد پیاده شدم دعا دعا می‌کردم واقعاً باشه فکر کرده می‌تونه با من اینطوری صحبت کنه این دفعه حالشو جا می‌آوردم مردک زبون نفهم

با قدم‌های بلند رفتم سمت ماشینش که درست روبروی آموزشگاه پارک کرده بود تا به پنجره شیشه دودیش کوبیدم درو باز کرد و پیاده شد

عینک دودیشو برداشت و با نگاهی کوتاه به سردر آموزشگاه گفت

صاحب اینجا کیه؟

گفتم

خودم امرتون

تا پوزخند زد طلبکارانه گفتم

من هیچ اصراری در مورد کلاسهای دخترون نداشتم و ندارم از اونروزم نیومدم ولی پریسا خانم دیشب اومده بودن اینجا و ازم خواستن کلاسامو ادامه بدم البته با قول اینکه شما دیگه هیچ مزاحمتی ایجاد نمی‌کنی الانم نمی‌دونم مشکلتون با خانمتون چیه ولی من کلاس‌هامو با یکتا ادامه میدم شما هم نمی‌تونی به من امر و نهی کنی دیگه حق نداری مزاحم من و کلاس‌هام بشی

تا ساکت شدم گفت

تموم شد؟

جوابی ندادم که گفت

یکتا به زبان علاقه‌ای نداره

گفتم

من اینو

بلندتر گفت

حرفاتو زدی منم شنیدم حالا تو می‌شنوی من چی میگم اون زبانو دوست نداره که اگه داشت من خودم خیلی زودتر باهاش کار می‌کردم پریسا مجبورش کرده سر کلاس‌هات بشینه و من اصلاً اینو نمی‌خوام پولتو بگیر و دیگه نیا

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

گفتم

چرا فکر کردی برای من اینقدر پول کلاس‌ها مهمه که راه و بیراه دنبال شماره کارت من هستی

گفت

چون خوب می‌دونم پریسا برای این کار چقدر هزینه کرده

به سرتاپام نگاه کذایی انداخت و گفت

البته آدمشم پیدا کرده تمام آموزشگاه‌های سطح شهر منو خوب می‌شناسند

حوصله بحث با این مردک رو نداشتم با اعصابی داغون بی‌توجه به عرض خیابون خواستم رد بشم که یک آن اصلا متوجه نشدم چطور با درد تقریباً چند متری به جلو پرت شدم

نقش زمین شده بودم اما هوشیار بودم هوشیار با دستی که زیرم گیر کرده بود و سری که به شدت درد گرفته بود اما اون لحظه فقط صدای جیغ ماشینی رو که بهم زده بود شنیدم و بس

دست راستم رو گذاشتم روی پیشونیم و با دیدن خونی که ازش جاری شده بود حدس زدم  سرم شکسته باشه

دختر قوی‌ای نبودم اما اون لحظه داغ بودم یا چی رو نمی‌دونم اما همه تلاشم رو کردم تا بلند شم که پدر یکتا به سمتم اومد و همون طور که تقریبا خونسرد نگاهم کرد خم شد و گفت

می‌تونی بلند شی؟

با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم

به شما ربطی نداره

به اطراف خیابون نگاه کرد و دوباره گفت

می‌تونی بلند شی؟

با همه توانم به خاطر اینکه جلوش کم نیارم بلند شدم و چند قدم برداشتم که گفت

صبر کن ماشینو میارم این طرف باید ببرمت بیمارستان

اما قبل از اینکه بره سمت ماشینش سعی کرد وسایلمو از کف خیابون جمع کنه و کیفمو برداره


بعد از چند ساعتی علافی برای رادیولوژی و سی تی اسکن بالاخره دستمو گچ گرفتن و باند پرپرو پیمونی دور سرم پیچیدن که رو به پرستار گفتم

میشه یه زنگ بزنم ؟

پرستار بی توجه گفت

  ضربه ای که به سرت وارد شده زیاد شدید نبوده اما دستت یکماهی باید تو گچ باشه

ازم فاصله گرفت و گفت

به همراهت میگم بیاد داخل


بهم ریخته وارد اتاق شد درسته لال مونی گرفته بود و اصلا تو این چند ساعت حرفی نزده بود اما الحق همه جا همراهیم کرده بود

نگاش کردمو گفتم

می‌خوام زنگ بزنم

همین که گوشیشو داد دستم شماره جوادو گرفتم

جواب داد

بله

گفتم

الو جواد شایستم

گفت

به به شماره جدید گرفتی نه آفرین خوشم اومد اول به خودم زنگ زدی باریکلا کم کم داری آدم میشی

گفتم

جواد من بیمارستانم همین حالا بیا اینجا ولی مامان چیزی نفهمه برنداری با خودت بیاریش اینجا

بی تفاوت گفت

چت شده حالا

گفتم

تصادف کردم فقط ...

جواد بلند پقی زد زیر خنده و قه قه زد طوری که مجبور شدم  گوشی رو دورتر بگیرم

به پدر یکتا نگاهی انداختم فهمیدم  زیادی زده

آهسته گفتم

زود بیا

گفت

برو بابا حال داری ها من وقت ندارم سرمو بخارونم وقت قبلی بگیر بعدش باهام  تماس بگیر

قطع کردم گوشیو گرفتم سمتشو گفتم

ممنون

برگه آزمایشو نشونم داد و گفت

چیکارش کنم

با حرص گفتم

چیکار می‌کنن آزمایشو میدن دکتر دیگه

ابروی بالا انداخت و گفت

فکر نکنم بخوای دکتر این آزمایشو ببینه

متوجه منظورش شدم بعد از چند ثانیه نگاهمو ازش گرفتم و گفتم

من حالم خوبه می‌خوام ترخیص شم

گفت

همین الان پشت خط گفتی حالت خوب نیست باید امشب اینجا بمونی

با حرص گفتم

الان نظرم عوض شد

نیشخندی زد و گفت

خانوادت که اومدن بهشون بگو

عصبی گفتم

تو مسبب این اوضاعی خودتم باید ترخیصم کنی

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

بالاخره با هزار تا بدبختی و امضا و تعهد از بیمارستان زدیم بیرون

گرچه سردردم عجیب دردی بود و ضعفی کرده بودم هر آن ممکن بود منو از پا در بیاره اما هر طور شده بود سوار ماشینش شدم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشامو بستم

طوری وقتی سوار شد در ماشینو محکم بست که باعث شد نگاش کنم و عصبی بگم

چه خبرته

گفت

به کس و کارت بگو بیان دنبالت من اسیر تو نیستم تا همین الانشم زیادی برات وقت صرف کردم

اخم کردم و گفتم

اصلاً اونی که بهم زد چرا در رفت چرا دنبالش نرفتی ها نکنه خودت آدم اجیر کرده بودی منو ناکار کنن

با صدای بلند طوری که واقعاً ترسیدم گفت

چی میگی برای خودت مثلاً تو کی هستی که من بخوام بزنم ناکارش کنم از ظهر منو علاف خودت کردی طلبکارم هستی

دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم

داد نزن حالم خوب نیست تا یه جایی منو برسون بعدشم تو رو به خیر و ما رو به سلامت

به اجبار استارت زد که با یه دست توی کیفم دنبال گوشیم گشتم

همونطور که حرکت می‌کرد گفت

گوشیت داغون شده

پوفی کشیدم و گفتم

برو خیابون رجایی


لعنت به دردهایی که نذاشته بود توی اون ساعت از شب پلک روی هم بزارم

بدنم کرخ شده بود از دیشب تا حالا چند تا پاکت مصرف کرده بودم اما فقط نیم ساعت آروم می‌شدم

آخرین پاکتی که دستم بود رو ریختم کف دست سالمم که صدای زنگ بلبلی در بلند شد

اسیر و عصبی رفتم دم در سالن و با صدایی بلند پرسیدم

کیه؟

تا صدای امیر حسین رو شنیدم چشامو روی هم فشردم و توی دلم به خودم ناسزا گفتم

اون گردهایی که توی دستم بود رو توی سینک ریختم و یه شال و یه مانتو انداختم روی سرم و رفتم در باز کردم

تا نگاهش بهم افتاد با تعجب گفت

شایسته

کنار رفتم و گفتم

سلام

دیدن اون چشمای عسلی نگران دردمو از خاطرم برد

اولین باری بود که اینطوری کامل داشت نگاهم می‌کرد

نمی‌خواستم توضیحی بدم تا دست از نگاه کردن برنداره اما اون سر تکون داد و گفت

چه بلایی سر خودت آوردی دختر از بچه‌های آموزشگاه شنیدم تصادف کردی داشتم می‌رفتم کلاس سر راه اومدم حالتو بپرسم

پس مختص من نیومده بود نگرانم نشده بود

به خودم اومدم و گفتم

آره تصادف کردم ولی چیز خاصی نیست الان خوبم

لبخند زد و گفت

خدا روشکر

تعارفش کردم و خیلی بی‌جهت گفتم

بیا تو

  کلاسورشو توی دستش جابجا کرد و گفت

نه ممنون باید برم دیرم میشه

دلم میخواست بهم زنگ زده باشه و متوجه شده باشه که خاموشم و گوشی ندارم دلم می‌خواست بگه نگرانت شده بودم

اما گفت

نگران کلاس‌ها نباش من غیبتتو موجه می‌کنم

بغضه قشنگ مته میزد به حال خرابم چشم روی هم گذاشتم که پرسید

شایسته تو مطمئنی که خوبی؟

پر از درد نگاهش کردم و بی‌اراده گفتم

نه

گفت

می‌خوای ببرمت دکتر ؟

نفسمو توی سینه حبس کردمو گفتم

نه تو برو و به کارت برس

گفت

آخه تو ...

گفتم

خوب می‌شم باید استراحت کنم

گفت

آره آره منم سر پا نگهت داشتم بهتره بری و استراحت کنی

آهسته سر تکون دادم و گفتم

ممنون

لبخند زد و گفت

امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی و برگردی آموزشگاه

خداحافظ

به رفتنش چشم دوختم که برگشت و گفت

راستی ...

مکث کرد و گفت

هیچی هیچی

محتاجو درمونده البته امیدوار گفتم

چی بگو امیرحسین

گفت

مادر یکتا زنگ زد آموزشگاه سراغتو می‌گرفت

انگار ته مونده جونمو بیرون ریخته باشه آهی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم اما قطره اشک مزاحمم تندی ریخت روی صورتم فوری قبل اینکه متوجهش بشه پاکش کردم و فقط گفتم

خداحافظ

ازش رو برگردوندم و رفتم توی خونه

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

خوبی خونه قدیمی و البته کلنگی مادر صاحب آموزشگاه که اونو بهم اجاره داده بود این بود که اینقدر دیوارهای ضخیم داشت که صدای زجه‌ها و دادهای بلندم به همسایه‌هام نمی‌رسید

من آدم قوی و این که تحمل درد داشته باشم نبودم


وقتی به خودم اومدم که مقابل خونه هاشم بودم

میخاستم برم داخل با اینکه خوب می‌دونستم چی در انتظارمه به خصوص وقتی با پای خودم رفته بودم اونجا

تا چشمش بهم افتاد سگشو از بغلش جدا کرد و گفت

شایسته چی شده مصدوم شدی راه گم کردی

گفتم

تو به جواد گفتی دیگه بهم جنس نده

ترش کرد و گفت

من؟ من همیشه جنس ناب آشپزخونم دست توئه فکر کردی اون جواد از گور ننش اون جنسا رو برای تو میاره؟

پر از خواهش گفتم

خودم اومدم اینجا چون حالم خیلی بده

از روی صندلی بلند شد و گفت

کار خوبی کردی جای درستی هم اومدی دوای دردت اینجاست پیش من

اشاره کرد و گفت

دنبالم بیا قبلش می‌چسبه یه پی‌اس با هم بزنیم


چشام خمار شده بود و دردهام ناپدید هاشم درست می‌گفت دوای درد من دست خودش بود خودی که به این درد دچارم کرده بود

درسته دردهام کم شده بود ولی طبق عادت همیشگیم یه ثانیه بعد مصرف عین سگ پشیمون می‌شدم

از کنارش بلند شدم که گوشه لباسم رو گرفت و همزمان با بالا کشیدن بینیش گفت

به خاطر خودتم که شده بیشتر به من سر بزن

خودمو عقب کشیدم گیج و منگ اما پریشیمون و زار گفتم

دفعه بعد اگه با پای خودمم اومدم اینجا حتی اگه التماستم کردم دیگه بهم جنس نده اصلاً پرتم کن بیرون

دیگه بهم جنس نرسون هاشم بزار یا از درد خماری بمیرم یا ترک کنم

هاشم گفت

مگه میشه تو چیزی ازم بخوای و من انجام ندم من جونمم برات میدم فقط کافیه تو بخوای

ماتم زده گفتم

من هیچی ازت نمی‌خوام هیچی جز اینکه دیگه بهم جنس نرسونی تو رو خدا دیگه حتی اگه مردمم بهم جنس نده

تک خنده ای کرد و گفت

اینو الان میگی الان که یه جنس گرم درجه یک زدی بزار اثرش در تو بخوابه بعد بهت میگم چه درخواست احمقانه‌ای داری

کلافه بلند گفتم

فهمیدی چی گفتم یانه  دیگه حتی اگه مردمم بهم جنس نده نده لعنتی من نمی‌خوام توی این کثافت بیشتر از این فرو برم

پوف تندی کشید و گفت

شایسته شایسته تو داری کاری می‌کنی حال خوب چند لحظه پیشمون بپره ها همین چند دقیقه پیش تو پهلوی من با تمنا با عشوه داشتی با اون لحن خمار و دلبرونه....

بی‌اراده بایاداوری اون لحظه بلند گفتم

خفه شو هاشم

دستی به لب و لوچش کشید و با مکث گفت

گمشو بیرون تا بیشتر از این ضد حال نزدی بهم

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

خیلی آهسته در اتاقو باز کردم یه متکا برداشتم و کنار رقیه خزیدم زیر پتو

زیر نور مهتابی که اتاقو روشن کرده بود چشم باز کرد و خواب آلود گفت

تویی آجی ؟

دستشو توی دستم گرفتم و گفتم

بخواب قربونت

چرخید سمتم و پرسید

سرت چی شده ؟دستت

گفتم

چیزی نیست

اومدم اینجا چون تو تنها کسی هستی که دیدنش آرومم می‌کنه

گونمو بوسید و گفت

منم دوست دارم


صبح با صدای گاز دادن موتور جواد توی حیاط بیدار شدم

رقیه رو کشیدم توی بغلم و دست راستمو گذاشتم روی گوشش اما جواد داد زد زری زری کدوم گوری رفتی


رفتم تو حیاط ولی آهسته بهش توپیدم

های چته چرا صدات انداختی رو سرت چه مرگته چی می‌خوای

چشاشو درشت کرد و گفت

اوهوک حالا شبونه میای خونه

اشاره کردم و گفتم

خاموشش کن اون قارقارک تو


با قدم‌های بلند رفتم سمت موتورش سوئیچشو بیرون کشیدم که از نزدیک وارسیم کرد و گفت

عه واقعا تصادف کردی راست گفتی

با تاسف سری تکون دادم و گفتم

از این به بعد موتورتو با دست می‌بری توی کوچه بعد روشنش می‌کنی فهمیدی

گفت

آره فقط منتظر دستور تو بودم

مامان از زیرزمین بیرون اومد و متعجب گفت

شایسته کی اومدی؟

به وسایل دستش نگاهی انداختمو بی توجه به حرف مامان گفتم

انشالله آدم شدی دیگه داری میری سر کار

جواد رو به مامان گفت

می‌بینی چقدر زبون درازی می‌کنه با اینکه دستش شکسته هنوز تنش می‌خاره

صورتمو جمع کردم و گفتم

برو جواد برو تا بیشتر از این سر صبح حالتو نگرفتم

وسایلشو از دست مامان گرفت و گفت

شانس آوردی امروز واقعاً کار دارم وگرنه به حسابت می‌رسیدم

سوئیچشو از دستم بیرون کشید دوباره موتورشو روشن کرد چند بار پشت سر هم گاز داد و گفت

ظهر غذا،غذای درست حسابی باشه نیام ببینم باز خورشت ابکی می‌خوای به خوردم بدی

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز