بالاخره با هزار تا بدبختی و امضا و تعهد از بیمارستان زدیم بیرون
گرچه سردردم عجیب دردی بود و ضعفی کرده بودم هر آن ممکن بود منو از پا در بیاره اما هر طور شده بود سوار ماشینش شدم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشامو بستم
طوری وقتی سوار شد در ماشینو محکم بست که باعث شد نگاش کنم و عصبی بگم
چه خبرته
گفت
به کس و کارت بگو بیان دنبالت من اسیر تو نیستم تا همین الانشم زیادی برات وقت صرف کردم
اخم کردم و گفتم
اصلاً اونی که بهم زد چرا در رفت چرا دنبالش نرفتی ها نکنه خودت آدم اجیر کرده بودی منو ناکار کنن
با صدای بلند طوری که واقعاً ترسیدم گفت
چی میگی برای خودت مثلاً تو کی هستی که من بخوام بزنم ناکارش کنم از ظهر منو علاف خودت کردی طلبکارم هستی
دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم
داد نزن حالم خوب نیست تا یه جایی منو برسون بعدشم تو رو به خیر و ما رو به سلامت
به اجبار استارت زد که با یه دست توی کیفم دنبال گوشیم گشتم
همونطور که حرکت میکرد گفت
گوشیت داغون شده
پوفی کشیدم و گفتم
برو خیابون رجایی
لعنت به دردهایی که نذاشته بود توی اون ساعت از شب پلک روی هم بزارم
بدنم کرخ شده بود از دیشب تا حالا چند تا پاکت مصرف کرده بودم اما فقط نیم ساعت آروم میشدم
آخرین پاکتی که دستم بود رو ریختم کف دست سالمم که صدای زنگ بلبلی در بلند شد
اسیر و عصبی رفتم دم در سالن و با صدایی بلند پرسیدم
کیه؟
تا صدای امیر حسین رو شنیدم چشامو روی هم فشردم و توی دلم به خودم ناسزا گفتم
اون گردهایی که توی دستم بود رو توی سینک ریختم و یه شال و یه مانتو انداختم روی سرم و رفتم در باز کردم
تا نگاهش بهم افتاد با تعجب گفت
شایسته
کنار رفتم و گفتم
سلام
دیدن اون چشمای عسلی نگران دردمو از خاطرم برد
اولین باری بود که اینطوری کامل داشت نگاهم میکرد
نمیخواستم توضیحی بدم تا دست از نگاه کردن برنداره اما اون سر تکون داد و گفت
چه بلایی سر خودت آوردی دختر از بچههای آموزشگاه شنیدم تصادف کردی داشتم میرفتم کلاس سر راه اومدم حالتو بپرسم
پس مختص من نیومده بود نگرانم نشده بود
به خودم اومدم و گفتم
آره تصادف کردم ولی چیز خاصی نیست الان خوبم
لبخند زد و گفت
خدا روشکر
تعارفش کردم و خیلی بیجهت گفتم
بیا تو
کلاسورشو توی دستش جابجا کرد و گفت
نه ممنون باید برم دیرم میشه
دلم میخواست بهم زنگ زده باشه و متوجه شده باشه که خاموشم و گوشی ندارم دلم میخواست بگه نگرانت شده بودم
اما گفت
نگران کلاسها نباش من غیبتتو موجه میکنم
بغضه قشنگ مته میزد به حال خرابم چشم روی هم گذاشتم که پرسید
شایسته تو مطمئنی که خوبی؟
پر از درد نگاهش کردم و بیاراده گفتم
نه
گفت
میخوای ببرمت دکتر ؟
نفسمو توی سینه حبس کردمو گفتم
نه تو برو و به کارت برس
گفت
آخه تو ...
گفتم
خوب میشم باید استراحت کنم
گفت
آره آره منم سر پا نگهت داشتم بهتره بری و استراحت کنی
آهسته سر تکون دادم و گفتم
ممنون
لبخند زد و گفت
امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی و برگردی آموزشگاه
خداحافظ
به رفتنش چشم دوختم که برگشت و گفت
راستی ...
مکث کرد و گفت
هیچی هیچی
محتاجو درمونده البته امیدوار گفتم
چی بگو امیرحسین
گفت
مادر یکتا زنگ زد آموزشگاه سراغتو میگرفت
انگار ته مونده جونمو بیرون ریخته باشه آهی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم اما قطره اشک مزاحمم تندی ریخت روی صورتم فوری قبل اینکه متوجهش بشه پاکش کردم و فقط گفتم
خداحافظ
ازش رو برگردوندم و رفتم توی خونه