بگم که خیلی طولانیه ببخشید من ۱ سال باهاش بودم دقیقا روز سالگرد دوستیمون تموم کردم همه چیو چن بار گفت بیا بریم من نرفتم گفتم تهرانم و شهر خودمون نیستم من خیلی دوسش دارم و خودمم ولش کردم
دوست دختر پسر عموش(میشه رفیق صمیمی من)
امروز تولد پسر عموش بود بعد دوستم ب من گفت بیا چهارتایی بریم من گفتم شرایط ندارم فق میتونم یکی دو ساعت بمونم قبول کرد حتی به پسر عموعه هم گفتم اقا من شرایط ندارم فق میام ناراحت نشین زود میرم گفت باشه حالا رفتیم نشستیم من یک ساعتم شد دو ساعت دو ساعتم س ساعت دیگ مامانم هییی زنگ زنگ زنگ دیوونم کرد
یه دایی دارم خیلی ازش میترسم شاتو میزارم بقیه شو تعریف میکنم