چندوقتیه از زندگی مشترکم خسته شدم، همسرم رو همچنان دوست دارم ولی دیگه نمیتونم مثل سابق باشم باهاش، حتی از لحاظ زناشویی هم من خودمو تقریبا بیشتر وقتا دور میکنم میدونمم که کارم خیلی غلطه ولی همش میترسم از اینکه دوباره بچه دار بشم، البته اینکه میلمم تقریبا رفته بی تاثیر نیست! حدود یه ماهم هست که از کارش اومده بیرون و بیشتر وقتا خونه هست، از این بابت خیلی احساس بدی دارم، دوست داشتم بره کار کنه و بیشتر برای اون همه قسطی که بدهکاریم تلاش کنه، حتی اگه شده اسنپ کار کنه، وسط اینهمه مشکل مالی اسم دخترمم برای پیش دبستانی مدرسه غیردولتی نوشتیم، البته خود همسرمم همینطور میخواست ولی همش میترسم نتونیم و از پسش برنیایم... سر ماه هم وقت تمدید اجاره خونمون هست و من نمیدونم قراره چی بشه خیلی میترسم، اینم بگم همسرم عصبانیت آنی داره و اون لحظه رفتار بدی داره یا حرفای بدی میزنه بهم حتی جلوی دخترم، ولی بعدش خوب میشه که واقعا دیگه از این رفتاراشم خسته شدم، حتی از وقتی که حالش خوب باشه و مثلا تو جمع شوخی کنه اصلا بامزه نیست برام و حتی بدمم میاد، چون بیشتر عصبانیتا و داد زدن و بددهنیشو دیدم...
همسرم یه دوست صمیمی داشت که همه زندگیمونم بهش گفته بود، این دوستش یه وام صد میلیونی برداشت و برادرم بخاطر اینکه همسرمم ناراحت نشه قبول کرد ضامن دوست بیشعورش بشه، اونم نامردی نکرد و اصلا قسطاشو نمیده و کلی مشکل برای برادرم به وجود آورده، از این بابت همش پیش خانواده و برادرم شرمندم، از اون ور همسرمم متوجه شد دوستش چقدر بد و نامرده ولی چه فایده که برادرم گرفتاره الان
چندوقت پیش ماشینمون که تنها داراییمونه رو برد تعمیرگاه و خرج برداشت، ازم خواست طلا اگه دارم بفروشم و من با تمام بی میلی و ناراحتی انگشتر نامزدیمو فروختم و بهش دادم، حس میکنم از اون روز به بعده که حسی از من نسبت به همسرم درون من مُرده، چون هیچوقت انتظار همچین چیزی ازش نداشتم!
خیلی احساس غم میکنم، احساس نگرانی برای آینده دخترم، احساس عذاب وجدان از بابت کمبود رابطه زناشویی، حس میکنم حتی افسرده شدم نمیدونم باید چیکار کنم، این چیزا رو حتی به مادرمم نمیتونستم بگم این بود که اینجا نوشتمشون، خییییلی خستمممم