دو روز و نصفی icu بودم چند تا دوست پیدا کرده بودم سرشون غر بزنم آخه یه قطره آب هم حق نداشتم بخورم از شب قبل از عمل ناشتا بودم و تشنه کل لبام زخم شده بود
همسرم بیرون تو سالن میخوابید نگرانش بودم نگران پسرم مامانم
مامانم زنگ زده بود دیده بود گوشیم خاموشه نگران شده بود به همسرم زنگ زده بود اونم گفته بود حالش خوبه نگران نباشید
خونم رو ۴ بود بعد از عمل باید ۱۰ میشد تا بریم بخش
اما رسیدگی کادرشون با اینکه بیمارستان خصوصی شهریار بود
در حد رسیدگی بیمارستان دولتی ما هم نبود اصلا فکر بیمار نبودن
تو سه روز اول من با همون لباس عمل که پاره بود تو خون و ملافه ای که از اتاق عمل تا بخش همراهم اومد و عوض نشد
پتو بوی خون میداد حالم بهم میخورد
بالاخره قرار شد بریم بخش با ذوق از آقای پرستار گوشی گرفتم زنگ زدم همسرم بیاد کنارم
آخه گوشی نداشتم بخاطر دستگاه ها اجازه نداره بیمار گوشی داشته باشه
تا اون بیاد منو آماده کردن برای بخش رفتن تو راه همسرم رسید انگاری دنیارو داده بودن بهم
سریع زنگ زد با مامانم حرف زدم
بردن بخش تو راه با بیمار بر ها تا برسیم همش دعوا میکردم من درد دارم آروم برید
رسیدیم به یه پرستار مهربون و دلسوز سپردن که بهم بعد از ۳ ساعت آب بیارم بده و آبمیوه بخورم کمکم کنه راه برم اومد یکم بهم آب داد خوردم اونجا بود بعد از ۴ روز تشنگی فهمیدم آب که ما قدرش رو نمیدونیم چقدر خوشمزه بوده
آبمیوه داد خوردم
بعد از چن دقه گفت بیا کمکت کنم راه بری
پتو رو کنار زد من لباس اتاق عمل تنم بود پاره پوره و خونی
گفت باید همشو در بیارم پانسمان رو باز کنم بعد پاشی راه بری پانسمان و لباس هارو در آورد در هارو بست دستم و گرفت راه رفتیم بعد برد سرویس گفت سوند رو در میارم خودت دستشویی کن تو شستن و همه چی کمکم کرد واقعا بین اونهمه پرستار فرشته بود پاهام کامل خونی بودن شست تمیز کرد
ملافه هارو عوض کرد تخت رو مرتب کرد برام رفت لباس آورد پوشیدم با بتادین زخمم رو شست و پانسمان کرد سرم زد بازم بهم آبمیوه و خوراکی داد و رفت
۲ روز تو بخش بستری بودم با کلی ماجرا ها و درد هایی که بازم داشتم دکتر برام درن گذاشته بود کنار بخیه ها هر بار تکون میخوردم اندازه یک استکان خون میومد و پانسمان و لباسم خونی میشد
همسرم خیلی اذیت شو و خیلی کمکم بود همش خداروشکر میکردم که با همسرم اومدم نه با مامانم نمیتونستم پیش مادرم راحت باشم و ازش کاری بخوام
شبانه روزی هر کاری که داشتم همون لحظه انجام میداد
میخواست برای برگشتنمون آمبولانس هماهنگ کنه تا راحت باشم آخه دکترم مفته بود ده روز تهران بمونیم بعد از کشیدن بخیه ها برگردیم
ولی خب نزاشتم آمبولانس بگیره خیلی هزینش زیاد بود و ماهم کلی بدهی داریم
برادرم زنگ زد که میاد دنبالمون اومد و به دکترم قول داد که از آمبولانس هم آروم تر برسونه منو
کل راه و انقد تند میرفت که میترسیدم و درد داشتم میگفت آبجی کیف میکنی مث آمبولانس سرعتی میرسونمت😑😐 درد عمل یه طرف درد رسوندن داداشم یه طرف راهی که معمولا ۵ ساعت ۴ ساعته میرسن ایشون ۳ ساعتم نشده بود مارو در خونه پیاده کرد😐
سرویس فرنگی هم داداشم برام خریده بود تا ما برسیم
وقتی راه رفتم از در خونه تا تختم انگاری ۱۰۰ کیلو سبک شده بودم کلی ذوق داشتم درد کشیدم ولی ارزشش رو داشت
اما یه نکته بگم قبل ازعمل باید خونسازی میکردم که بعد از عمل کار به icu نکشه
یه چیزی هم بود که فیبروم هام خیلی زیاد بودن بخاطر همین خونریزی حین عمل زیاد بود برام