مادرشوهرم نهار مهمون داشت دختر و دامادش و داداشش و زن دایی شوهرم و اینا
بما چیزی نگفته بود
بعد نهار شوهرم و دخترم رفتن اونجا
مادرشوهرم سفره انداخته نهار خوردن
دخترم که اومد گفت مامان اونا کباب و برنج و یه چیزای دایره ای داشتن میخوردن
گفتم تو هم خوردی ؟گفت نه گفتم ما نهار خوردیم
فک کنم شوهرم اینو گفته
ظهر خوابید الان بیدار شد دخترم میگفت اونا نهار فلان داشتن
اخساس میکنم تو دلش مونده
سوهرم میگفت برم براش بیارم گفتم نه
مادر شوهرم چیزی ازش کم میشه ما را دعوت کنه اخه