خودم که همیشه ی خدا تنها بودم
توی خوشی و ناخوشی
موقع جهاز چیدن موقع خریدای عروسی موقع جشن موقع زایمان موقع بیماری موقع تولدا خوشیا همیشه تنها
موقع مریضیای مادرم تنها
همیشه تنها
حالا نگاه میکنم دخترم نه خاله ای نه دایی
شبها هیچ جا نداریم بریم
هیچ کس جز خودم و مادرم و همسرم به دخترم محبتی نداره
چی بشه هفته ای یبار بریم طرف پدریش که مادربزرگش یکم باهاش محبت کنه
الانم با اینکه مریض احوالم ولی انقدر دوست دارم الان زنگ میزدم خواهرم می اومد شیرینی خریدم شکلات خریدم با چایی میخوردیم بیرون میرفتیم یکم دخترم ادم میدید
البته خواهر برادر هم خوبش خوبه…
به خواهرشوهرام و بچه هاشون که نگاه میکنم چقدر باهم صمیمی هستن حسرت میخورم به همشون میگم ابجی خدایی همیشه برام بودن
اما خواهرم نشدن هیچ وقتم به من نگفتن خواهر حتی چندباری منو غریبه گفتن مثلا گفتن از تو که غریبه ای انتظار نداریم
خیلی دلم میشکنه
تا الان همیشه وانمود کردم حالم خوبه همیشه اوکی هستم ولی خیلی تنهام
دوستمم که باهم صمیمی بودیم بعد یک بیماری سخت فوت شده کاش اون بود حامله که بودم کلی برای بچم با اون حالش خرید میکرد
خدایاشکر