بعضی وقتا یادم میره
بیخیالم
حتی چند روز سراغشو نمیگیرم
ولی یهو مثل امشب مثل بچه ی دوساله که تازه از شیر گرفتنش بیقرار مادرمم
به کسی نمیتونم بگم
کسی نمیدونه که چقدر ضعیفم
چقدر شکنندم
فقط خودم از حال خودم باخبرم
منم دلم میخواد مادرم بهم زنگ بزنه بگه چرا نمیای خونمون
چرا بچه رونمیاری ببینم
چرا نمیای کمک مهمون دارم
دلم برای غر زدناشم تنگ شده
برای وقتی که چندبار صدام میزد جواب نمیدادم و برمیگشت با غضب نگام میکرد و میگفت خداکنه دخترت مثل خودت شه
قدرشو ندونستم
فقط اون بود قلبا دلسوزم بود
میفهمید چه روزایی ناراحتم تا ته توی قضیه رو درنمیاورد ول کن نبود
دلم برای صداش برای رفت و امدش اول صبح که نمیذاشت بخوابیم
برای مادر قدیمم تنگ شده
هر بار میرم حمومش میدم میام خونه تا چند روز حالم بده
مداح و قاریه و مثل امشب چقدر دلش میخواست برای حضرت علی بخونه ولی نمیتونست
محرمم نزدیکه
دل من خون میشه
با دیدن مادرم روی ویلچر که کوچکترین خواستشو هم نمیتونه به زبون بیاره