مریم جان فقط خواستم بگم خدا به قلبت آرامش بده که بتونی بهترین تصمیم رو بگیری
احساسات رو کنار بزار و عاقلانه تصمیم بگیر
میترسم
میترسم نتونم رنگ زندگی ببینم من توی متهالی تنهابودم و دوباره مجرد شم و تنها...
من انقدر سختی کشیدم ک دیگه نای جنگیدن ندارم
گاهی فکرمیکنم میگم برگردم هرجور شده باردارشم حداقل ازش ی بچه داشته باشم یادگاریش بعد جداشم
من انقدر عتشقشم...
تو که جرات داری کاش میگفتی رفتم جلو در خونه اون جند ه آبروش رو بردم
دیگه خیلی نامردی فقط لذتش رو ببره
خواهرم اره
خواهربزرگم درجریان نیس
داداشامم داداش بزرگم درجریانه زنگیدم تومد دنبالم همون جا بهش گفتم وی شده
شوهرخواهرم ک خواهرمم میدونه و الان پیششونم
مادرم
و ی داداشم ک الان رفته تهران
همه فکرمیکردن ک دعوامون شده
پدرم نگران بود ک نکنه دست روم بلند کرده و منو زده
دیگه نمیدونه کاش میزد ب تنم ولی ب روحم نه...
تقریبا نصف نصفه
خواهرم میگه جداشو
شوهرش میگه نگران پول نباش پشتتم
داداش بزرگم میگه نه برو خونه
مادرم ک اصلاقبول نمیکنه این ماجرارو میگه دروغ میگی
من می دونم چته
تو کمتر تاپیکی نظر میدم اما به تو فقط میتونم اینو بگم خیلی احمقی تو دختر این بشر نمیخوادت اگه میخواست این کارارو باهات نمیکرد به خودت بیا دختر دیگه چه بلایی سرت بیاره باورت بشه دوست نداره این ادم مریضه خرش کن یه مدت خونه رو بزنه به اسمت و حق طلاق بگیر ازش که اگه دوباره چیزی ببینم طلاق میگیرم چند روز بعدم خودت برو جدا شو این ادم لیاقت هیچی نداره
اضطراب جدایی داری
