ما رفتیم شهرستان خونه پدر شوهرم، آخر شب بود رسیدیم خوابیدیم ، چمدون لباسامون تو یه اتاق دیگه بود ساعت هشت صبح یهو خواهرشوهرم در و زد اومد تو لباسای من تنش بود از تو چمدون برداشته بود گفت فلانی من لباسات و پوشیدم رفتم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
تیکر رو به نیت باردار شدنم گذاشتم میشه ی نی نی دلم پر میزنه واسه بغل کردنت واسه حس کردنت صبر مامانت دیگه تموم شده بیا و خونمونو چراغونی کن دخمل و پسر مامانی🥺💞🌙