شب تک و تنها بودم
طرفای ساعت یازده بود
رفتم اتاق و چراغو خاموش کردم و رفتم زیر پتو همش حس میکردم کسی تو اتاق هست و زل زده بهم جرعت نگاه کردن نداشتم هوا بشدت گرم بود و خیس عرق شده بودم
چشامو بسته بودم که یه صدای خشششش اومد انگار یکی از عروسکا افتاد و قلبم داشت تالاپ تولوپ می کرد که دوباره….تکرار شد
اینبار صدای خش خش چیزی هم همراهش بود و داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و این من بودم که داشتم سکتههه میکردم
فکر میکنید چی بود؟
بلههه بابام بود که خش خش عصاش میومد و اومده بود تا به من سر بزنه که اتفاقی یکی از عروسکا میوفته و چیزی نمیگه چون فکر کرده من خواب بودممم