دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من...... 💔💔
عکس گرفتن از این تصویر خیلی سخت بود خیلی خیلی سخت به حدی که جونم بالا اومد یه لحظه قلبم گرفت
تمام آرزوهام رویاهام تک تک لحظاتی که برای آینده خودم تصور کرده بودم یک لحظه جلو چشمام رد شدن
فقط اومدم اینجا که برای یه بارم که شده با یه نفر درد و دل کنم تو عمرم
تا شاید از کتکای الکی پدرم در کودکی کم بشه و دیگه با کلید و خط کش منو نزنه و حتی اجازه گریه کردن هم نداشته باشم و خفه خون بگیرم
تا یه بار مامانم هوامو داشته باشه بتونم حرف دلم بهش بگم باهاش درد و دل کنم
تا یادم بره وقتی رفتم آب معدنی بخرم که با مامانم برم پارک دستمالی شدم و هیچی نگفتم چون میترسیدم و فقط یه حس بد همراهم بوده تا الان که همش میاد توی ذهنم و حالت تهوع میگیرم
یادم بره روزایی که معلم چهارم ابتداییمون میگفت غذا و اسباب بازی بیارید و من اون شب تا خود صبح گریه میکردم و نگران بود که من اسباب بازی خوبی از بچگی تا الان نداشتم فردا میخوام چی ببرم با خودم یا غذای خوبی مامانم بلد نبود برام درست کنه که منم با افتخار برم
فقر فقر فقر چیزی که یقه من گرفته و ول نمیکنه
همیشه آرزوم بود وقتی میریم بیرون یه دونه بستنی یا ذرت مکزیکی مامان بابام برام بخرن ولی ما بابام کارگر بود و تو شهر غریب حتی پول اونم نداشتیم کاش فقط حس های بدم نخوردن بستنی بود کاش بزرگ نمیشدم
کاش نسبت کسی که خیلی فرد محترم متشخص آبرومند و عزیزی بود علاقه پیدا نمیکردم که سه سال تمام به خاطرش زجر بکشم یه مانع جلو روم بود من دختر بودم و دختر مگه میتونه از علاقش به پسر حرفی بزنه و بگه دوستت دارم آدم بکشه به نفعشه تا همچین حرفی بزنه خفه خون گرفتم و گفتم لال میشم تو خودم ذره ذره آب شدم و دم نزدم گفتم اشکال نداره درس میخونم سال اول میگرن گرفتم و تا یه سال زیر پتو بودم تا رفتم دکتر و یه سالم فقط به خاطر قرصای خواب آوری که بهم داده بود خواب بودم
سال بعدش دوباره شروع کردم ولی ما آنقدر امکانتمون کم بود که من حتی ماشینی نبود که باهاش برم دبيرستانو برگردم و یه راه طولانی و پر خطر رو صبح ها ساعت پنج و نیم پیاده میرفتم تا برسم به مقصد خراب شده ای که حتی یه دبیر خوب و درست درمون نداشت