اون اموات بی وارثی که خیلی وقته فراموش شدن ،اونای که زحمت فراون کشیدن و نموندن راحتیش رو ببینن ، اونای که امید دراز داشتن ولی عمری کوتاه ، کاش میومدی به خوابم و بهم میگفتی جات راحته اون دنیا ،دلم برای دستای مهربونت خیلی تنگه
نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش، بر راهی میرفت. یکی او را گفت: تو که چیزی نمیبینی چراغ به چه کارت میآید؟ گفت: چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند