2777
2789
عنوان

برای همیشه قیدش رو زدم ...........😔😔😔😔

| مشاهده متن کامل بحث + 117919 بازدید | 1167 پست

وقتی مادرم مُرد , من شش سالم بود و دو تا خواهر کوچیک تر از خودم داشتم ... آقام با از دست دادن مادرم روزگار دیگه ای پیدا کرد ... از غصه شب ها تا صبح عرق می خورد و روزها ماتم می گرفت .

هر وقت هم از خونه می رفت بیرون , حتما سر خاک زنش بود ... اون زمان وضع مالی خوبی داشتیم ولی اون دیگه کار نمی کرد …..

و هیچ چیزی نمی تونست خوشحالش بکنه ...


خاله ام می گفت که عزیز و آقات لیلی و مجنون بودن ...


کم کم بی پول شدیم و محتاج ... و اون علاوه به عرق به تریاک هم معتاد شد ... پس قرض می کرد و بیشتر احتیاج خودشو بر آورده می کرد .

اوایل اعتبار داشت ... همه فکر می کردن مدتی بعد خوب میشه ولی نشد ... و من مجبور بودم با همون سن کم همه ی کارای خونه رو انجام بدم .

حالا فقر گریبان ما رو گرفته بود و من از صبح تا شب از خدا می خواستم منو از این زندگی نجات بده و حالا فکر می کردم ناشکری من باعث شده این بلا سرم بیاد …

تا نور خورشید از پنچره به اتاق تابید , حاجی از جاش بلند شد و باز نگاه خواب آلودی به من کرد و زیر لب گفت : استغفرالله ...


و از اتاق بیرون رفت ….

چند دقیقه بعد فخری آمد ... نگاه خواب آلودی به من کرد و با غیض گفت : پاشو برو حموم آقام گفته ….

بلند شدم ... دلم می خواست کثافت رو از تنم بشورم ... از خودم بدم می اومد ... لباسم پاره بود ... نمی دونستم باید چیکار کنم ... وا مونده به او نگاه کردم ... فخری متوجه شد .

رفت و با یک بقچه برگشت ... یک چادر هم جلوی من انداخت و گفت : سرت کن بدبخت ... برو حموم ... برات لباس گذاشتم ...



بعد نگاهی به صورت و بدن من انداخت که کبود و زخمی بود …


من همینطور گریه می کردم و می لرزیدم ….

تنها فکری که می کردم , این بود که تو راه حموم فرار کنم ... پس دنبالش راه افتادم ...

اما فخری منو به زیرزمین برد و با دست اشاره کرد و گفت : خزینه اونجاست ...

من نه دیده بودم و نه شنیده که کسی توی خونه خزینه داشته باشه .

مردد موندم چیکار کنم ...

وقتی فخری رفت زود لخت شدم و رفتم تو خزینه ... آب داغ تنم رو سوزاند و این آرومم کرد ... و کمی حالم بهتر شد ...


بعد فکر کردم خودمو توی آب خفه کنم ولی زود پشیمون شدم و گفتم : من چرا بمیرم ؟ اون سگ هاف هافو بمیره الهی ... اگه با دستام خودم نکشتمش , نرگس نیستم .

هر چقدر تونستم طولش دادم ... دلم نمی خواست از تو آب بیام بیرون ...


صدای فخری دراومده بود مرتب می گفت : زود باش … دِ بیا بیرون دیگه …

ولی من اهمیتی نمی دادم ... دلم می خواست اونقدر توی آب بمونم تا همه چیز از تنم پاک بشه ...

از آب که بیرون اومدم , خودم رو تو آیینه حمام دیدم ... تمام تنم کبود بود .


کنار لبم تا نزدیک گوش سیاه بود و منظره ی بدی داشت ... دوباره گریه م گرفت ...

الهی ذلیل بمیری ... دستت بشکنه حاجی ... الهی کرم بذاری مرتیکه ی مرده سگ ……

لباسی که فخری برایم اورده بود آنقدر بزرگ بود که نمی توانستم باهاش راه برم و مجبور شدم پایین اونو بگیرم که زیر پام نره …

فخری گفت : چادرتو سرت کن ... اینجا نامحرمه ... باید تو حیاط چادر سرت کنی ...

لحنش کمی ملایم شده بود ... شاید دلش به حالم سوخت ... ولی حرف دیگه ای نزد ...



الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

در حالی که من معصومانه منتظر یکی بودم که دردم را بفهمد , از پله ها بالا رفتم ...

حاجی رو دیدم که داشت از خونه می رفت بیرون و پنج مرد دیگه هم دست به سینه ی او به دنبالش رفتند ...

عزت دختر بزرگ حاجی توی ایوون و دست به کمر وایستاده بود …

او زنی نسبتا چاق و قد کوتاه بود ... موهای فرفری بلندی داشت ... شکلش بد نبود ولی خدا از باطنش خبر داشت …

پرده ی جلوی در که افتاد و عزت خاطرش جمع شد که حاجی رفته , دستشو به کمرش زد و با لحن تندی گفت : ببین سلیته , اینجا واسه ی خوش گذرونی نیومدی ... باید همه ی کارای خونه رو بکنی ... اینجا اومدی کلفتی ... جیک بزنی می زنم تو دهنت ... شوکت ببرش تو مطبخ ... فکر نکن یه شب پهلو حاجی خوابیدی مالک این خونه شدی ؟

تموم کارا گردنته ... نکنی گردنتو می شکنم ... وای به روزت اگه درست انجام ندی ... کارت با کرام الکاتبینه .

بلقیس تو رو واسه ی همین آورده ... وهم ورت نداره ... گفته تو همه کار بلدی ... پس نمی تونی از زیرش دربری ... ببرش شوکت بده ظرفارو بشوره تا بفهمه یه خر خورده ما نباید ظرفاشو بشوریم .



خواستم بگم هر کاری بگین می کنم , دیگه نذارین حاجی دست به من بزنه ولی تا دهن واز کردم و گفتم : باشه ….

عزت پرید به من و داد زد : حرف نزن ... برو به کارت برس….

به دنبال شوکت که عروس بزرگ حاجی بود به مطبخ رفتم .

مطبخ توی حیاط و قسمت دیگه ای از زیرزمین بود و به در حیاط نزدیک ...

نگاهی به اطراف کردم ... همه جا تمیز و مرتب بود ... بزرگ و جادار با یک عالمه خوراکی و دیگ های بزرگ و کوچک ... قفسه بندی های چوبی که سر تا سر آبغوره و سرکه و ترشی و آبلیمو بود ... ریسه های سیر و غوره و فلفل کنارش و روی زمین کوزه های در بسته به صف مرتب کنار دیوار , چشم منو خیره کرد ...


باورم نمی شد ... مثل اینکه با این همه خوراکی می خواستند سربازخونه رو سیر کنن ...

شوکت گفت : ظرفا رو که شستی , اینجا رو تمیز کن ... کف رو هم جارو کن و بشور ... بعدم بیا بالا تا بهت بگم چیکار کنی …

لحنش با بقیه فرق می کرد ... احساس کردم او با من بد نیست ...



جرات کردم و به صورتش نگاه کردم و نگاهمان در هم گره خورد ... به نظرم مهربون اومد ... با نگاهش احساس همدردی را به من رساند ... حرفی نزد سری تکون داد و رفت .

دلم داشت ضعف می رفت ولی کسی به من نمی گفت یه چیزی بخورم ... با خودم گفتم ای بی غیرت ,, همین دیشب این بلا سرت اومد ... چقدر تو بی عاری ... چرا گرسنه شدی ؟ اگه هر کسی جای تو بود تا یک ماه از غذا می افتاد ... خیلی بی غیرتی نرگس ... برو بمیر ... هر بلایی سرت بیاد حقته .

لباسم رو جمع کردم و چادرم رو دور کمرم بستم ... کنار حوض کوچکی که ظرف ها دور اون تلنبار شده بود نشستم .



هنوز ظرفا تموم نشده بود که بازم دلم ضعف رفت ... بلند شدم تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم و خیلی زود کوزه ی قورمه رو پیدا کردم ... سریع دنبال نون گشتم , اونم پیدا شد ... یک کفگیر قورمه لای نون گذاشتم و یه قاضی درست کردم و بعد اونو تقریبا بلعیدم .

می ترسیدم کسی بیاد و منو تو اون حال ببینه ... برای همین در حین خوردن بیرون رو می پاییدم که کسی نیاد ...


هیچکس نبود ... هیچکس …

نه , واقعا پرنده تو حیاط پر نمی زد ... در حیاط نزدیک مطبخ بود ... به فکر فرار افتادم …

زود چادرم رو باز کردم و هنوز لقمه ی آخر رو می جویدم که پا به فرار گذاشتم و از خونه ی حاجی زدم بيرون ….





با تموم قوا می دویدم گاهی لباسم می رفت زیر پام و می خواستم بخورم زمین ولی من همون طور در حال دویدن اونو جمع می کردم ... یک دستم به دامن و دست دیگه م به چادرم بود ….

هر لحظه سرعتم بیشتر می شد ... فکر می کردم کسی دنبالم می کنه ... مرتب پشت سرمو نگاه می کردم که نفهمیدم چی شد که با سر خوردم زمین ….

دردم زیاد نبود ولی بی چارگی و حال رازم منو به شدت گریه انداخت …

بلند شدم ... همون طور که اشک می ریختم با خودم گفتم خوب شد گریه افتادم ... آقام دلش بیشتر می سوزه و حسابه حاجی رو کف دستش می ذاره.

تا خونه ی آقام دویدم ... در بسته بود ... دامنم رو ول کردم و با دو دست به در کوبیدم ...

رقیه در حالی که معلوم بود ترسیده , در رو باز کرد ... پشت سرش ربابه و آقا جون هم بودند ...

گریه ام تبدیل به شیون شد ... خودمو به آقام رسوندم ... بغلش کردم ...

دو دستمو دور کمرش انداختم و خودمو محکم بهش چسبوندم و گفتم : آقا جون نجاتم بده ... تو رو خدا به دادم برس ... نمی دونی باهام چیکار کردن آقا جون ... تو رو قرآن …..

آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و پرسید : کی این کارو باهات کرد ؟

همین طور که دل می زدم , گفتم : حاجی …

که خون آقام به جوش اومد ... منو ول کرد و در حالی که فحش می داد رفت تو اتاق ….

مرتیکه ی مرده سگ ,, من بچمو دادم بهت که این طوریش بکنی ؟ …. می خوری دست رو بچه ی من دراز می کنی ... بچه هاتو به عزات می نشونم ... فکر کرده یتیمی ... پدر سگ فلان فلان شده ….

او می گفت و در همان حال با عصبانیت بیژامشو کرد تو جوراب و شلوارشو پوشید و با همون حال منقلب ازم پرسید : چی شد که تو رو زد ؟

گریه ام که تازه با دیدن عصبانیت آقام آروم شده بود شدت گرفت ….

خجالت می کشیدم بگم حاجی باهام چیکار کرد ... بعدم فکر می کردم اگه بگم آقام می کشتش ...

رقیه و و ربابه هم به من نگاه می کردن و زار می زدن .

آقام با همون حال دو بازوی منو گرفت و به شدت تکونم داد : بهت گفتم چی شد که تو رو زد ؟ پدرشو در میارم ... بگو چی شد ؟

با لکنت گفتم : حاجی … حاجی … حاجی ...

- زهر مارو حاجی ... بگو بدونم چی شد که تو رو زد ؟

همون طور که از گریه داشت نفسم بند می اومد , گفتم : آخه نمی شه بگم ... خجالت می کشم ….

آقام عصبانی تر شده بود منو با شدت بیشتری تکون می داد و فریاد می زد ...

آب دهنش به سر و صورتم می ریخت  ... کنترلش رو از دست داده بود ... فریاد زد : جونَ مرگ , بگو چی شد ؟

ترسیدم و گفتم : اون … اون … اون .. .می خواست با من بخوابه …

با شنیدن این حرف ولم کرد ... یک کم به من نگاه کرد و زد تو سرم و گفت : همین ؟

پس تو رو می خواست چیکار ؟ اون همه پول داده ... فکر کردی عاشق چشم و ابروی من شده بود ؟ یالا راه بیفت تا گندش در نیومده ... راه بیفت ... کولی بازی در آوردی , زدتت ….



حالا من و دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره ...
فریاد می زدم : نمی رم … نمی رم … نمی رم ... بخدا بمیرم هم نمی رم ... من اونجا برنمی گردم ...
ولی آقام دست منو گرفت و کشان کشان با خودش از خونه بیرون کشید ... اونوقت دستشو گذاشت روی دهن منو و گفت : آبروی منو تو در و همسایه نبر ... خفه شو ... کولی بازی در نیار ... بس کن دیگه ... مگه مردم مسخره ی مان ؟ بابا تو الان زن حاجی هستی ... شیر بها داده ... دستش بشکنه تو رو زد ... هر چی گفت , بگو چشم تا کتک نخوری ... اما اگه دوباره تو رو زد به من خبر بده حقشو می ذارم کف دستش ...
یالا زود باش برو ... تا کسی نیومده دنبالت برو …
خودمو کنار کشیدم و دویدم توی خونه و با سرعت رفتم توی انباری و درو بستم ...
ربابه و رقیه هم به دنبال من اومدن و پشت سرشون آقام که با لگد در رو باز کرد و منو بیرون کشید و گفت : همین سلیته بازی ها رو در میاری که کتک می خوری ... یه خورده دیگه کشش بدی از منم می خوری .
و دست منو گرفت و در حالی که من گریه می کردم و التماس , تا خونه ی حاجی خِرکِش کرد .
به خونه ی حاجی که رسیدیم , منو انداخت تو و درو بست ... یک کم پشت پرده وایسادم تا بره , بعد در و وا کردم که فرار کنم ...
چشمم که به آقام افتاد از ترس با سرعت درو بستم ... او هنوز پشت در بود … یک کم دیگه ماندم ... می ترسیدم فهمیده باشند من رفتم …
پرده رو که پس کردم هیچکس نبود ... انگار کسی تو اون خونه زندگی نمی کنه …
با سرعت خودمو به مطبخ رسوندم …
کنار ظرفا نشستم ...
دیگه آروم شدم ... فکر اینکه اگه آقام بدونه با من چیکار کردن ,چه کارا بکنه و پدرشونو در میاره , دیگر نبود …....
حالا تنهایی بود با خودم گفتم نرگس خودت باید از پس خودت بر بیای و زیر لب به آقام گفتم : آقا جون اگه اینجا منو بکشن دیگه سراغت نمیام ... تموم شد ... خودم مگه مُردم ؟ حسابشونو می رسم ... حالا می بینی ...
با این فکر بقیه ی ظرفا رو شستم و چادر سرم کردم و به عمارت برگشتم ...
هنوز هیچ کس تو حیاط نبود ...
توی اتاق ها سر کشیدم تا از جایی صدای صوت قران به گوشم خورد ... خودم رو پشت در رساندم و از لای در نگاه کردم ...
همه ی زن های خونه جلوی یه خانمه نشسته بودند ... او قرآن می خواند و بقیه تکرار می کردند ( روزهای پنجشنبه این خانم به زن های خونه قرآن درس می داد ... همین بود که هیچکس نفهمید من رفتم ) ……

خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ... اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونايي كه بی خیال قرآن یاد می گرفتند , حسودی کردم .
دلم گرفته بود ... انگار صوت قرآن مرهمی شد روی دل خونم .. همون جا وایسادم ...
اصلا نمی دونستک کجا برم و چیکار کنم .
خیلی زود جلسه تموم شد ... خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد ...
از در که اومد بیرون نگاهی به من کرد که و خطاب به عزت گفت : اینه ؟
عزت سری به تاسف تکون داد و گفت : متاسفانه بله ….
خانم نگاه مهربونی به من کرد و گفت : چرا متاسفانه ؟ طفلک , چرا صورتش کبوده ؟ خدا مرگم بده … خدا رو خوش نمیاد عزت جون ... مراقبش باش ... خیلی ام دلتون بخواد … خوشگله ... از صورتش هم پیداست که با هوش و زرنگ و خانمه
دستش رو روی سرم کشید و ادامه داد : دخترم حیوونی …… شما عزت جون سن حاجی رو در نظر بگیر ... والله به خدا این دختر حیف شد ... بدت نیاد ,, می دونی که من رک حرف می زنم ... تو رو به همون قرآنی که می خونی مواظبش باش ... گناه داره ... گناه ….



من خودمو جمع و جور کردم و لبخند رضایت روی لبم نقش بست .

ولی با رفتن او چیزی تغییر نکرد ....

عزت یک سقلمه زد تو پهلوم و گفت : چرا وایسادی ؟ برو اول این اتاق رو جارو کن بعد شروع کن از بالا ... جایی نباشه که تمیز نکرده باشی وگرنه پوستتو می کنم ...

بعد هم سر شوکت و فاطمه دو تا عروس های خونه داد زد که : بجنبید ناهار دیر شد ...

و این شد کار من تا شب ... با دردی که زیر شکمم حس می کردم و نمی دونستم از چیه ... ولی حواسم به همه چیز بود .

اون روز دستگیرم شد که شوهر عزت خیلی بی غیرت و بی عرضه و مفت خوره چون عزت راه می رفت و از هر چیزی ناراحت می شد این نسبت ها رو بهش می داد ...

فهمیدم که منیر دختر دوم حاجی از همه بیشتر از من بدش میاد چون یکی دو بار سر راهش سبز شدم فورا با نفرت گفت : گمشو کنار ... سر راه من سبز نشو عنتر ….

و فهمیدم فخری از همه کاری تره و خیلی زیاد از من بدش نمیاد ...

و باز فهمیدم که دو تا زنی که به دستور عزت برای درست کردن ناهار به مطبخ رفته بودند عروس های حاجی اند که همیشه شام و ناهار و ناشتایی رو درست می کنن ....


نزدیک غروب همه اومدند ... سه تا داماد و یکی پسر عزت و دو تا پسرای حاجی .

اول حاجی اومد و به دنبالش مردا …

خودحاجی یک راست رفت تو اتاقش و عزت رو صدا کرد ... فخری هم با آفتابه و لگن رفتن اتاق حاجی ...

عزت که برگشت دستش رو به طرف من دراز کرد و به من گفت : هی با من بیا …

دلم هُری ریخت پایین ... خدایا چیکارم داره ؟ ...

دنبالش رفتم ... اتاقی رو به من نشون داد که نزدیک اتاق حاجی بود ... گفت : اینجا بمون ... اتاقو تمیز نگه دار …..

من تو نرفتم ... با اون برگشتم ... راستش وقتی گفت اتاق توس , ترسیدم حاجی بیاد سر وقتم

رفتم خسته و کوفته گوشه ی اتاق نشستم ... سفره شام توی دو تا اتاق پهلوی هم پهن شد و غذاهای جور وا جور اومد سر سفره ... من همون طور نشسته بودم و نگاه می کردم ... نمی دونستم چی شده که کسی کاری به من نداره ... نه فحشی نه متلکی ……

غذا که اومد همه دور اون نشستن و من بیچاره و ذلیل به اونا نیگا می کردم ... با دیدن اون همه خوراکی دلم بدجوری ضعف می رفت ... همه مشغول شدن و منو فراموش کردن ...

مدتی گذشت ... دیگه طاقت نداشتم ... ناهار هم نخورده بودم ... از جام بلند شدم و رفتم کنج دیوار نشستم …

شوکت خانم متوجه من شد ...  از عزت پرسید : بهش غذا بدم ؟ گناه داره …

عزت سری به علامت رضایت جنباند …



با خودم عهد کردم اگر غذا اوردن دست بهش نمی زنم ... مگه من گدام ؟ مرده شور خودشون و غذاشونو ببره ... لب نمی زنم ....

شوکت بدون معطلی یک سینی برداشت و برام از همه چی که تو سفره بود کشید و گذاشت جلوم ...

رو برگردوندم تا چشمم به اونا نیفته ولی خوب بوشو چیکار کنم ؟ نمی شه که ... خوب من گشنمه چه جوری صبر کنم ؟ با خودم گفتم نرگس گور باباشون .. رو در وایسی نداری که ... خوب از صبح تا حالا چیزی نخوردی و کار کردی و خسته شدی ... اگه فردام بخوای کار کنی , غذا لازم داری ... پس بهتره که ناز نکنی و شروع کن …

بازم دلم نمی خواست دست به اونا برنم ولی نشد ... خیلی گشنم بود ........….


این صفت من بود که خیلی زود گرسنه می شدم و طاقت هم نداشتم ….

خلاصه سینی رو جلو کشیدم و با دست همه ی غذاها رو با میل خوردم ... هنوز غذام تموم نشده بود که دختر عزت یک لیوان شربت جلوم گرفت و دو زانو جلوم نشست و با لبخند محبت آمیزی گفت : بگیر ... اسمت چیه ؟

لیوان رو گرفتم و با خجالت گفتم : نرگس ….

او با شیطنت گفت : پس چرا همه بهت میگن پاپَتی ؟

اسم منم خاتونه ولی همه بهم میگن قِرِشمال ... دلت می خواد توام منو اینطوری صدا کن ... دیگه بدم نمیاد ...

نمی دونستم چی بگم ... خندیدم و هر دوی ما با اعتراض عزت به خودمون اومدیم ...

اون با خشم ولی صدای یواش سرشو خم کرد به طرف ما و گفت : بیا برو دنبال کارت تا یه چیزی بهت نگفتم …

خاتون خنده ی زورکی کرد و یک چشمک به من زد و رفت ...

بعد از شام همه به جمع کردن سفره مشغول شدن ... منم بلند شدم ولی با تشر عزت سر جام میخکوب شدم : بتمرگ ...

فخری گفت : بذار کمک کنه ... چیکار داری ؟ …

و عزت انگشتش رو گذاشت رو دماغش و آهسته گفت : حاجی ... فهمیدی ؟

سر جام نشستم و خزیدم کنار دیوار ... همه مشغول بودن و منم شکمم سیر و تنم خسته ... کم کم خوابم گرفت و چشمم سنگین شد ... سرم رو به دیوار تکیه دادم و دیگه هیچی نفهمیدم .

با صدای فخری از خواب بیدار شدم ... اون داشت برای بیدار کردن من خودشو می کشت ... مثل اینکه مدتی بود منو صدا می کنه : بلند شو دیگه ذلیل مرده ... خفم کردی ... مگه خواب مرگ رفتی ؟ ….

زیرچشمی به او نیگا کردم ...



زیر بازوی منو گرفت و برای بلند شدن منو کشید : زود باش حاجی منتظرته ...


با شنیدن این حرف خواب از سرم به طور کلی پرید ... ترسیدم و با وحشت خودمو روی زمین انداختم …

-نه … نه ... نمی رم ... تو رو خدا نه ... من نمی رم ... رحم کنین …

هر کاری بگین می کنم ولی منو اونجا نفرستین ... التماس می کنم ... تو رو قرآن ….

عزت هم اومد با عصبانیت گفت : پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی تنه لش ؟

و دو خواهر منو کشون کشون در حالی که من فریادهای دلخراش می کشیدم بردن به اتاق حاجی و انداختند تو و درو بستند ….


حاجی پشتش به من بود ... گریه ام شدیدتر شد …

به التماس افتادم : تو رو خدا حاجی رحم کن ... به آقام میگم پولتو پس بده ... تو رو قرآن ولم کن بذار برم ... تو رو به فاطمه ی زهرا بهم رحم کن ….

او همون طور خونسرد برگشت و جلو اومد و با پشت دست چنان به طرف راست صورتم کوبید که یک لحظه فکر کردم فکم خورد شده ...


خون از دماغو دهنم سرازیر شد که سیلی دوم مرا نقش زمین کرد ....

همون طور که روی زمین افتاده بودم موهایم را از عقب گرفت و چند بار محکم سرم رو به زمین کوبید ... بعد با لگد شروع به زدن من کرد ...

فحش می داد ... فحش هایی ركيک … حرف های بدی تا تا اون زمون نشنیده بودم ...


با هر لگد اون احساس می کردم استخونم خورد میشه و درست موقعی که دیگه از رمق رفته بودم و فکر می کردم کارم تمومه و مرگم حتمی , اون یقه ی لباسم و کشید و به طرف رختخوابش برد و به بدترین وضعی که ممکن بود خیلی بدتر از شب قبل به من تجاوز کرد ...


دیگه چیزی نفهمیدم ...



چشمان زیبای عزیز جان پر از اشک شد ... چشمان قشنگی که وقتی توش نگاه می کردی نمی تونستی بفهمی چه رنگی دارد ... مثل یک شیشه ی رنگ و وارنگ که وقتی با اشک آمیخته می شد زیبایی وصف ناشدنی پیدا می کرد ….

اینجا او نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت … دستش رو گرفتم و گفتم : الهی قربونت برم عزیز جان ... می خوای بعدا برام بگی ؟

آهی کشید ... در حالی که نگاهش به جایی خیلی دور خیره مانده بود , مدتی سکوت کرد ...


من دستش رو رها نکردم ... منتظر موندم تا به خودش بیاد ... بهش حق می دادم و مثل اون دوست داشتم از ظلمی که به او روا شده , های های گريه كنم ... ولی نمی خواستم او گریه ی مرا ببیند ... می ترسیدم از تعریف بقیه داستانش منصرف شود ...


بالاخره گفت : خیلی زجرآور بود ... اون شب لعنتی همیشه در فکر و روحم موند و عذابم داد ...

سرم را به آغوشش فرو کردم و به سینه اش چسباندم ... او هم مرا به سینه فشرد و و سرم رو بوسید و گفت : دیگه خسته ام ... باشه برا بعد …..

فردا جمعه بود ... تا دیر وقت بیدار ماندم و به زجری که او کشیده بود فکر می کردم ... اعصابم کاملا به هم ریخته بود ... ولی صبح با صدای عزیز جان از خواب بیدار شدم ...


پریدم در را باز کردم : سلام عزیز جان ... چیزی شده ؟

خنده ی با مزه ای کرد و گفت :چی می خواستی بشه ؟ زود حاضر شو .. مگه تعطیل نیستی ؟ خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم ….

از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم چون عزیز جان از لاک خودش بیرون اومده بود و منم همین رو می خواستم ... ولی حالا این من بودم که مشتاق بقیه ی داستانش بودم …


وقتی به هوش اومدم توی رختخواب بودم ... چشمانی که از شدت ورم باز نمی شد ... اولین حسی که داشتم درد زیاد توی دستم بود ... ناله ام دراومد ...

شوکت خانم بالای سرم بود ... با خوشحالی طوری که همه ی اهل خونه بشنون فریاد زد : به هوش اومد … به هوش اومد ... خدا رو شکر ... فاطمه یه کم شربت بیار بریزم تو دهنش ... و از م پرسید : صدامو مي شنوی ؟

بازم ناله کردم ... پرسید : کجات درد می کنه ؟

با لب هایی که باد کرده بود , به زحمت گفتم : دستم … دستم خیلی درد داره …

شوکت خانم داد زد : نگفتم دستش یه چیزی شده ؟ گمونم شکسته باشه ….



دوید لب چهارچوب در و داد زد : مرتضی … مرتضی … ننه برو گلین خانمو بیار ... بگو یکی دستش شکسته ... وسایلشو با خودش بیاره ... بدو ننه …..

عزت با اعتراض گفت : نه بابا ... اگه شکسته بود حکیم می فهمید ... ضرب خورده , خوب می شه …….

و صدای خاتون رو شنیدم که فریاد می زد و گریه می کرد : آره راست میگه , چیزیش نیست ... بذارین اینم مثل اون قبلی بمیره تا دل شما خنک بشه ... اصلا این بشه کارتون , سالی یکي رو تو گور بکنین تا حاج آقا خوش بگذرونه ... خجالت بکشین …

صدایی شنیدم و بعد عزت گفت : اگه بازم زر بزنی بیشتر می زنمت تا از این بدتر بشی ... خفه شو ورپریده ….

خاتون همین طور داد می زد و بد و بیراه می گفت ... شوکت و بقیه مداخله کردن و او را بردن از اتاق بیرون ……


وای خدا جونم کارم تموم شد … دلم می خواست بمیرم …

تنفر تنها چیزی بود که حس می کردم و دردی که نمی دونستم چرا باید تحمل کنم ولی از ترس کوچکترین عکس العملی نشون ندادم ... فقط دندون هامو به هم فشار دادم ...

صبح کنار حاجی از خواب بیدار شدم ... با خجالت بلند شدم و آهسته مثل اینکه گناه بزرگی کرده باشم به اتاقم رفتم و شروع کردم خودمو زدن …

خاک بر سرت نرگس بی عرضه ... خاک بر سرت که رفتی بغل اون مرتیکه خوابیدی و هیچی نگفتی ... ذلیل بمیری الهی حاجی ... کرم بذاری به حق حضرت عباس ……

یک دفعه دیدم حاجی از جلوی اتاقم رد شد ... گوشه ی اتاق نشستم و های های گریه کردم تا شوکت خانم اومد سراغم ... درو وا کرد و تو چهار چوب در وایساد ...

کمی منو با افسوس نگاه کرد ... اولش حرف نمی زد مثل اینکه چیزی برای گفتن نداشت ...

بالاخره گفت : عادت می کنی ... همه عادت کردیم ... این پيشونی ما زن هاست ... پاشو تا صدای عزت رو در نیاوری برو سر کارت ... سراغتو می گیره …

سرمو تکون دادم و اون رفت ... بلند شدم و بقچه ی حموم رو برداشتم .

انگار آب گرم توی خزینه تمام درد منو مرهم بود ... آروم شدم مثل اینکه منو از همه ی بدی های این دنیا دور می کرد .

این بار هر چی شوکت و فخری خودشونو تیکه تیکه کردن و بد و بیراه گفتن از توی خزینه بیرون نیومدم تا خودم خسته شدم .

شب حاجی اومد به محض اینکه رسید صدا زد : نرگس بیا …..

و رفت تو اتاقش ...

چه حالی شدم خدا می دونه ... فکر کردم صبح صدای ناسزاهای منو شنیده و حالا می خواد …..

وای .......... با خودم گفتم بهش التماس می کنم ... رو دست پاش میفتم …

تو چهار چوب در وایسادم ... حاجی با خنده ی مسخره ای منتظرم بود ...

یک کم خیالم راحت شد ... گفت : بیا جلو و دست در جیبش کرد و یک دستمال درآورد و به طرف من دراز کرد و گفت : ببین اگه زن خوبی باشی و کولی بازی در نیاری , منم عقلم می رسه که هواتو داشته باشم …


ولی از قِرِشمال بازی بدم میاد ... خونم جوش میاد ... بگیر مال توس ...

دستمال رو گرفتم ... خیلی سنگین بود ... باز کردم و یک گردنبد که هفت یا هشت تا لیره بهش آویزون بود , دورن آن بود ...

فورا دستمال رو بستم و گفتم : دست شما درد نکنه ...

با همون خنده ی مسخرش مثل اینکه فتح بابل کرده , گفت : خوب برو به کارت برس ... اگه کسی اذیتت کرد , به من بگو حسابشو برسم ….


خودمم نمی دونم چرا فورا اونو قایم کردم تا کسی نبینه ... اون موقع چی فکر می کردم , خودمم نمی دونم ... شایدم فکر می کردم حالا که رفتارشون با من بهتر شده , خرابشون نکنم .

از اتاق حاجی یکراست رفتم تو اتاقم ... فکر کردم اینو کجا قایم کنم تا کسی نتونه پیداش کنه ... تنها چیزی که مال خود خودم بود , بقچه حمومم بود که بردم اونو لای لباسهای زیرم قایم کردم .

با گرفتن گردنبند , احساس امنیت می کردم ... یک جور اعتماد به نفس ... به هر حال من هنوز بچه بودم و خیلی زود گول می خوردم .

فکر می کردم یک گنج بزرگ پیدا کردم و دیگه مشکلی ندارم .

در اون زمون رسم بود که دخترها رو به سن و سال من شوهر بدن و حق اعتراضی هم نبود ... اگر دختری به چهارده پونزده سالگی می رسید , می گفتن ترشیده .

مادربزرگ اینجا که رسید آهی عمیق کشید و دوباره به فکر فرو رفت ...

گفتم : عزیز جان بقیه شو بگو …

سرشو با بی حوصلگی تکون داد و گفت : خسته شدم مادر ... برو بعدا صدات می کنم .

تنهاش گذاشتم و رفتم ... از دور نگاش می کردم ... غمگین و افسرده بود ... به جایی خیره بود , به جایی که معلوم بود خیلی خیلی دوره …

از عزیز جان چند ماه پیش خبری نبود ... اون شخصیت شاد و بذله گویی داشت ... قوی و با اعتماد به نفس بود ... دستور می داد و همه باید اطاعت می کردن .

هیچ کس حق نداشت جلوی اون از غم و غصه حرف بزنه ... فورا با همون لحن شیرینش می گفت : آیه یاس و نا امیدی نخون ... پاشو خودتو جمع کن .

اما چند ماه قبل عمه من به طور ناگهانی در سن ۳۸ سالگی فوت کرد ... با مرگ نا به هنگامش مادربزرگ شکست ... بی صدا در خود فرو رفت …

کمرش خم شد ... بدون ناله ، بدون گلایه ، سکوت بود و سکوت …

سرش را که همیشه با افتخار بالا می گرفت , خم شده بود و من که عاشق او بودم , نگران احوالش شدم .

همه فکر می کردن یادش می رود ولی نرفت ، هر کس صدایش می کرد آهسته سر بلند می کرد و با شیرینی لهجه اش " بله " کشداری تحویلش می داد و باز سرش را پایین می انداخت ...



حالا پدر ، مادر بزرگ را به خانه ما آورده بود ، تا شاید کمتر غصه بخورد .

ولی خب هر کس سرش به کار خودش بود ، و باز اون تنها در گوشه ای می نشست و کسی نمی توانست او را از لاکش بیرون بیاورد ….

بی اندازه دلم برایش می سوخت ... دلم نمی خواست عزیز جان با صلابت و مقتدر را اینگونه غمگین و غصه دار ببینم ... نمی خواستم هر وقت نگاهش می کنم , قطره اشکی کنار چشمش باشد .

من نوه اول پسری او بودم ... تنها پسرش ... پس علاقه خاصی بین ما بود و همه این را به خوبی می دانستند چون مادربزرگ برخلاف رفتارش با دیگران , محبتش را به من به خوبی نشان می داد .

حالا دور از انتظار نبود که من تمام تلاشم را برای بیرون آوردن او از لاکش بکنم ... عزیز جان هر سوالی را با یک کلمه جواب می داد و تمام …

تا اینکه به ذهنم رسید سوال طولانی تری از او بپسرم ... با این فکر به او گفتم : عزیز جان میشه بگی چطوری عروسی کردی ؟

چشمانش کمی فروغ گرفت ... سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : اوووووو …. خیلی مفصله ….

گفتم : باشه ... من می خوام بدونم .

کمی فکر کرد و با اشتیاق گفت : می خوای از کجاش بگم ؟

گفتم : از همون اول اول …

فکری کرد و فکری که ذهنش را به دور دستهای برده بود ... چشمانش را بست ، رفت و رفت ….

و بعد نگاهی به من کرد و گفت : می خوای ؟ راستی می خوای ؟

گفتم : آره عزیز جان ... خیلی دلم می خواد بدونم شما چطوری با آقا جون آشنا شدین ... چطوری عروسی کردین ... بگین ... از اولش برام بگین …

عزیز جان نفس عمیقی کشید و گفت : عروسی ؟ … پس که گفتی عروسی ! …. نه , اینطوری نمیشه ... بذار برات از قبل از عروسی با آقا جون بگم .

در اون لحظه چیزی که فکر نمی کردم این بود که زندگی او آنقدر جالب و شنیدنی باشد و موثر در زندگی من ... ( اثری که هر وقت در زندگی کم می آورم با خودم می گفتم تو نوه عزیز جانی ... محکم باش و تسلیم نشو ) و بدین ترتیب بود که با همان لحن زیبا و دوست داشتنی و با احساسش داستان شگفت انگیز زندگی اش را برایم تعریف کرد .

اون می خوند و می رقصید تا مشتلوق بگیره و بقیه که از شنیدن این خبر خون خونشونو می خورد , هر کدوم به یک طرف رفتن .... عزت دیگه طاقت نیاورد با لحن بدی به گلین خانم گفت : خوب بسه دیگه ... بیا حساب کنم برو ... دستت درد نکنه …

گلین یخ کرد ... خنده ی بی مزه ای کرد و گفت : خوب بابا طفلک بچه ی اولشه ...یکی باید به من مشتلوق بده … شایدم باید بیام از حاجی بگیرم ؟


عزت پول گلین رو داد و هنوز اون از در بیرون نرفته بود که با حرص به من گفت : برو تو مطبخ کارتو بکن ... چرا وایسادی ؟ برو دیگه … یالا ...

نمی دونستم چی شده ولی از اینکه همه ناراحت شده بودن , فکر کردم این کار بد رو من کردم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و رفتم تو مطبخ ….

بعد از ظهر که من سر حوض تو مطبخ ظرف می شستم , شوکت خانم با یک سینی ظرف کثیف اومد پایین و گفت : زیاده ... منم کمکت می کنم …

تعجب کردم چرا او این کارو می کنه !

کمی بعد سرشو آورد پهلوی گوشم و همین طور که وانمود می کرد داره ظرف می شوره , گفت : از دست کسی چیزی نخور ... همونی رو بخور که بقیه می خورن ... می خوان چیزخورت بکنن …

پرسیدم : چی ؟

او آهسته تر گفت : می خوان چیزخورت کنن که بچه تو بندازی ... حواستو جمع کن …

باز نفهمیدم ... پرسیدم : چی خورم می کنن ؟

شوکت گفت : می خوان یه چیزی بهت بدن که بچه ات بیفته , یعنی بمیره ... فهمیدی ؟ تا من نگفتم هیچی نخور ... باید مراقب باشی .

اصلا نمی دونستم این بچه رو می خوام چیکار … خودم بچه بودم و هیچ علاقه ای نداشتم بچه بیارم ...

اگر عزت بهم می گفت باید بچه رو بندازی , خوشحالم می شدم ولی با حرف شوکت , دو دستی چسبیدم بهش ... فکر می کردم گوهری نایاب توی شکمم دارم ...

با شوکت خانم قرار گذاشتیم من اصلا هیچ شربت و آبی رو از دست کسی نخورم و غذا هم اونی که شوکت با چشم صلاح می کنه قابل خوردن باشه ... او به من سفارش کرد که آب رو فقط به فقط از تلمبه بخورم ...

حالا بین اونا چی گذشت و چی شد خبر نشدم ولی اینو می دونستم که شوکت چهار چشمی مراقب منه …

خلاصه که زمان گذشت و شکم من اومد بالا و دیگه از خیر این کار گذشتن .

اما وقتی خبر به حاجی رسید , خوشحال شد و بادی به غبغب انداخت و دستی به ریشش کشید و گفت : مبارکه ...

و رفت تو اتاقش …


و رفت تو اتاقش …

شب که من افتابه لگن می بردم تا دست و صورتش رو بشوره , سه تا لیره به من داد و گفت : می دونم هر چی بهت میدم قایم می کنی دور از چشم بقیه ... خوبه ... برا همین جلوی اونا ندادم ... کار خوبی می کنی ... برو واسه ی خودت قایم کن ...

عید غدیر بود و حاجی برای زیارت رفت به مشهد ... کاروانی که حاجی باهاش می رفت به احترام اون از دم خونه ی ما راه می افتاد ...

دم در شوکت رو صدا کرد و منو به اون سپرد ... فهمیدم از اینکه نباشه , نگران منه ... ازش متنفر بودم ولی لیره هاشو دوست داشتم و تنها فکری که کردم این بود که شاید طلای بیشتری از اون بگیرم ...

اون زمان زیارت امام رضا یکی دو ماه طول می کشید و همه یک جورایی از دست اون راحت می شدن …

خونه ی سوت و کور حاجی شور و حال دیگه ای پیدا کرده بود …

یک روز به عید , عزت با کمک بلقیس بساط یک مولودی رو تو خونه راه انداخت ... همه ی زن های فامیل دوست و آشنا جمع شدن و برو و بیای غریبی راه افتاد …

عزت فرمون می داد و همه ی ما فرمون می بردیم ... او مرتب می گفت : زود باشین چیزی کم نباشه ... بدویین … تا همه چیز به وفور نعمت توی سرسرا چیده شد و زنا جمع شدن و مردا رو بیرون کردن و کُلون در رو انداختن تا دیگه نامحرم نیاد تو .

عزت یک اتاق رو مخصوص گذاشته بود که زن ها اونجا بزک کنن و اونایی که می خوان برقصن لباس عوض کنن …

با دیدن اون لباسها که شلیته شلوار و چهارقدهای رنگ و وارنگ بود و دور شلیته ها چیزایی دوخته بودن که به هم می خورد و صدا می داد , از اون همه قشنگی دهنم آب افتاده بود …

رفتم پیش شوکت و گفتم : میشه برای منم از این لباسا بدین بپوشم ؟ …

دست هاشو روی هم زد و گفت : خدا مرگم بده ... با این شکمت ؟ عزت پوستمونو می کنه ... گفته تو نباید از اتاقت در بیای … تو نمی شه بیای ... عزت نمی خواد کسی تو رو ببینه …

با اعتراض گفتم : الان همه منو دیدن بخدا …

شوکت با بی حوصلگی گفت : کسی الان حواسش نیست ولی تو مهمونی نمیشه ... برو دیگه حرف نگیر …

اصرار فایده ای نداشت ... رفتم تو سرسرا و با خودم گفتم عزت نمی خواد مردم منو ببینن ... نگفت که من مردم رو نبینم ... و رفتم پشت یک پرده و قایم شدم و به تماشا وایسادم تا اینکه ….


بالاخره همه جمع شدن صدای خنده و شوخی زن ها ولوله ای به پا کرده بود … بعد هم سه تا زن با دایره زنگی هاشون اومدن و به محض اینکه نشستن , شروع به زدن کردن ... صدا که بلند شد بقیه ی کسانی که بیرون بودند با قر و قنبیله اومدن تو و بزن و برقصی راه افتاد که نگو و نپرس …..


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز