بعدکلی سال قسمت روزگار این شد بیام نزدیک ش زندگی کنم تازه دوماهه اومدم پیشش و حالا اون میخادبزاره بره..
بیماریش شدت گرفته..دایم داره وصیت میکند.. داغونم داغونم...دلم کبابه..زندگی سختی داشت..دلش تیکه پارس..روزگارباهاش مهربان نبود..ولی اون همیشه دلسوز عالم و آدم بود..خودش پرغم..ولی مایه شادی ماست..دارم دق میکنم..برامامانم دعا کنید..خواهش میکنم...میگه خوب شد بعد ده سال برگشتی حالا خیالم راحته خواهربرادرت تنها نمیمونن...