ای وای من...
بخدا دیگه طاقت ندارم...رسمن روانی شدم...
انقد سر بنیتا غصه خوردم و گریه کردم...قبلشم آتنا...حالام اینا...
این مملکت بی در و پیکر چه خبره...
مامان و باباها رو که دیگه نگووو...بخدا هیچکس رو ندیدم که چهارچشمی مراقب باشه...هر جا میریم تز مهمونی تا بیرون شهر بچه ها برای خودشون ول ان...
بخدا من انقد حساسم حتی نمیذارم پسرم وقتی داریم بیرون میریم بره در رو باز کنه و تو کوچه بره در کسری از ثانیه...یعنی چشم ازش بر نمیداشتم تا قبل این ماجراها...الان که دیگه وسواس فکری گرفتم
حتی تا خونه مادرشوهرم که تو یه ساختمونیم هم میترسم بفرستمش صدبار خبر میگیرم صداشو بشنوم😣😣😣😣
تو خیابون و بازار هم که دستش فقط تو دستمه....به معنای واقعی چش بر نمیدارم...ولی خسته شدم بخدااا وقتی مامان و باباهای بی فکر و بی خیالو میبینم حسرت میخورم😭😭😭