خسته شدم دیگه توان ادامه زندگی ندارم یه عمره در حسرت داشتن عشقم ۴۲ سالم شده نه تنها عشق ندارم فقط شاهد عشق داشتن و خوش گذرونیای اطرافیانمم منم فقط کارم شده حسرت خوردن هر روز هم میگذره و وضع من همونجوری عین قبل
انگار که خدا منو به این دنیا آورده که دیگرانو ببینم و حسرت بخورم حالم از خدا هم بهم میخوره آخه صبر منم حدی داره فقط باید برم جون بککنم پول دربیارم بدون هيچ عشق و انگیزه ای 
من حتی هيچکس ازم در حد حرف زدنم خوشش نمیاد چه برسه به اینکه عشق داشته باشم دیگه خسته شدم بخدا مرگ از این رندگی بهتره اگر خدایی وجود داشت اوضاع منم خوب میکرد پس وقتی نیست منم بدون ترس خودکشی میکنم