داستان از اون جایی شروع میشه که خیلی آدم شوخی هستم اما گاهی شوخی کردن هام کار دستم میده قرار بود برم از همسایه های شوهرم مانتو بردارم جلوی مادر شوهرم اینا شوخی کردم گفتم میخوام مهدی رو گرویی بزارم مانتو بردارم مادر شوهرم گفت چرا مهدی یکی دیگه رو گرو بزار خلاصه یکبار هم تو ماشین دایی و عمه شوهرم که از اون خسیس های هستن که انشون رو تصویه میکنن میخورن گفتم فردا هم سرت شلوغه یا نه گفت صبح یکم شلوغه حالا چکار داری؟گفتم ده دقیقه کارت دارم میخوام برم مانتو بخرم تو رو گرو بزارم با خنده.....گفت برو بیبیت رو بزار دایی و فک فامیلت رو بزار و با عصبانیت گفت که همسایه ها نسیه نمیدن .....منم گفتم میخواستم انتخاب کنم بیای صحبت کنی تا قسطی بردارم خلاصه شروع کرد گفت خفه شو دهنت رو ببند باید آبروم رو جلوی دایی و عمم ببری بشین سرجات ......خلاصه عمه و داییش گفتن صلوات بفرستین منم گفتم مهدی به ما ارادتش رو نشون میده ایراد نداره ق
قبول دارم اشتباه کردم ولی واقعا دارم خورد میشم جلوی هر کس و ناکسی حتی بخاطر اینکه یکم دیر کردم میگه نفهمی عقل نداری و.....دیگه بریدم از بس کوچیکم کرده