بچه ها داشتن بازی میکردن خوراکی دخترم دستم بود دخترش اومد پیشم با حسرت به خوراکی نگاه میکرد
با اینکه وضع مالیمون زیاد خوب نیست و میدونستم اگه دخترم ناراحت بشه نمیتونم براش دوباره بخرم باز کردم نصفش کردم دادم به دخترش خیلی خوشحال شد رفت بازی کرد ،
تو این حین گوشی مادرش زنگ خورد منم بیکار به مکالمشون گوش دادم نمیدونم خواهرش چی گفت که جواب داد شوهر تو به حرفت گوش میده شوهر من به حرف من توجه نداره طلاهامو گرفت کار راه بندازه همه رو به باد داد و ادامه حرفاشون درد و دل خواهرانه بود
گفت که صاحب خونه خدا خیرش بده پول آب و برق اینا رو بجا ما میده اینکه شوهرش برا خونه چیزی نمیخره از سر و وضعشونم معلوم بود فقیر بودن