از اونموقع قرص های مختلف میخوردم ، دعوا های مامانم و بابام بخاطر من کمتر شد و از همونموقع تراپیست شده بود همراه روزای من...
بزرگتر که شدم دوستام بهم میگفتن روانی یا فلان...مدرسه غیر انتفاعی میرفتم و میدیدم خیلیا هم عین من از این شرایط خستن...دعوا های پدر و مادرشون ، حتی از پول...
من هیچوقت دستپخت مامانمو نخوردم ، هیچوقت مامانم برام قصه نخوند کتاب داشتمااا اما کسی نبود که قصه بخونه برام، هیچوقت مامانم برام لباس ندوخت ، هیچوقت پدرم باهام بازی نکرد...همشون دنبال پول بودن ...فکر میکردن پول رو فقط نیاز دارم اما محبت میخاستم..عشق میخواستم...
از پنج سالگیم تا دو سال پیش پدرم با عموم قهر بودن و خب سایه ی همو با تیر میزدن اما خب به واسطه ی یکی از دوستاشون باهم رابطشون خوب شد..