2777
2789

خب من از اونموقعی که یادمه توی یه شرایط خوب بدنیا اومدم ، مناطق بالاشهر تهران خونه داشتیم (و داریم البته) و هیچوقت دغدغه ی پول یا نیاز و احتیاج خاصی نداشتم، خونه ی بزرگ ، دوتا ماشین شاسی ، لباسای مارک و...ولی خب من به شخصه هیچوقت خودنمایی یا غرور نداشتم ازین بابت و خودم توی نوجوونی حداقل بعضی روزا که میرفتم مدرسه اون پنجاه تومنی که همیشه ته جیبم بود رو بدون اینکه مامان بابام بفهمن مینداختم صندوق صدقات تا حداقل یکنفر بتونه خوشحال زندگی کنه...

اگه هستین ادامه بدم؟

من اشرف مشغولاتم، همیشه مشغولم.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اما یه مسئله ای که بود این بود که پدر و مادرم از صبح تا شب کار میکردن و من بعضی وقتا اصلا نمیدیدمشون (شاغل بودن) بعضی وقتا هم که بودن دعوا و جر و بحث...

به قول خودشون میخاستن کم و کسری نداشته باشم و اروم زندگی کنم اما بدتر شد...من توی 5 ، 6 سالگی نیاز داشتم به محبت مادر به محبت پدر اما خب شبا توی اتاقم از تنهایی میترسیدم ، موجودات عجیبی میدیدم که حتی الانم قیافه هاشون جلوی چشممه...توی اتاق راه میرفتم یا حرف میزدم تو خواب و خیلی اذیت میشدم خیلی...الان حدودا 19 سال از اون روزا میگذره و واقعا وقتی یادش میوفتم حالم بد میشه...

پدربزرگ من سه تا پسر داشت که یکیشون توی جوونی فوت کرد . پدربزرگمم قبل از بدنیا اومدن من فوت کرد و یجورایی بابام اموالو بالا کشید و علت پول بیش از حدمونم همین شد...سر یه مشکلاتی حتی بابام تا مرز بازداشتگاه هم رفت بخاطر شکایتای عموم و..

من اشرف مشغولاتم، همیشه مشغولم.

مشکلات روحی من بدتر و بدتر میشد...از الان که فکر میکنم میبینم که شاید حملات عصبیم هم میتونه از همون استرسام باشه...

پدر و مادرم با هم به مشکل برخوردن و هر شب تقریبا دعوا داشتن....برای یه دختر یا یه بچه ی 5 ساله ای که محبت رو نمیتونه معنی کنه و در عوضش دعوا و بحثارو میبینه و با صدای بلند پدرش میلرزه خیلی سخته این مشکلات...یه شب دعواشون خیلی شدید شد سر کنایه های زنعموم سر دعوا ها و طعنه های بقیه به مادر و پدرم ، من از اون شب چیز زیادی یادم نیست اما یادمه که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم...مادر و پدرم فهمیدن که اختلالات عصبی اضطرابی دارم و هر گونه تنشی باعث تشنج برام میشه...

من اشرف مشغولاتم، همیشه مشغولم.

از اونموقع قرص های مختلف میخوردم ، دعوا های مامانم و بابام بخاطر من کمتر شد و از همونموقع تراپیست شده بود همراه روزای من...

بزرگتر که شدم دوستام بهم میگفتن روانی یا فلان...مدرسه غیر انتفاعی میرفتم و میدیدم خیلیا هم عین من از این شرایط خستن...دعوا های پدر و مادرشون ، حتی از پول...

من هیچوقت دستپخت مامانمو نخوردم ، هیچوقت مامانم برام قصه نخوند کتاب داشتمااا اما کسی نبود که قصه بخونه برام، هیچوقت مامانم برام لباس ندوخت ، هیچوقت پدرم باهام بازی نکرد...همشون دنبال پول بودن ...فکر میکردن پول رو فقط نیاز دارم اما محبت میخاستم..عشق میخواستم...

از پنج سالگیم تا دو سال پیش پدرم با عموم قهر بودن و خب سایه ی همو با تیر میزدن اما خب به واسطه ی یکی از دوستاشون باهم رابطشون خوب شد..

من اشرف مشغولاتم، همیشه مشغولم.

عموم از نظر مالی اونقدرام بالا نبود مثل ما مثلا سمتای شهرستانای اصفهان بودن بخاطر زنعموم و کمتر میدیدمشون...بچه های اون یکی عمومم که فوت شد رو بابام خرجشونو میداد و میخواست یه جوری این پول ارثو توی راه درست خرج کنه..

دیگه یکم گذشت و حدود 4 سال پیش بود که خواستگار برام میومد و وضع مالی توپ داشتنو من خب ترجیح میدادم ازدواج نکنم ...

تا اینکه پسر عموم اومد خواستگارم و توی رودربایستی و رد نکردن خواهش پدرم قبول کردم

من اشرف مشغولاتم، همیشه مشغولم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز