2777
2789

یه پدر بزرگ و مادر بزرگ داشتم که از بچگی باهاشون بودم و به خاطر اختلافات زندگی پدر و مادرم من از پدرم جدا بودم و مادرمم ماهی یه بار میدیدم مامانم یه شهر دیگه از با داییم بود دنبال کار رای طلاقش و پدرم هم همون شهر بود برادرم باهاش بود و منم شهر دیگه ای با مادربزرگم زندگی میکردم من ۴۰روزه بودم که به دادگاه افتاده بودن من وقتی که بزرگ شده بودم و مدرسه هم میرفتم فک میکردم که مادربزرگم مامانم هست و پدربزرگم پدرم که خدا رو شکر پدر و مادرم اشتی مردن پس از چنیدن سال و بازم باهم خاستن زندگی کنن منو بردن پیششون و فهمیدم که پرم و مادرم کی هستن ولی هر روز با پدر بزرگ و مادر بزرگم تصویری صحبت میکردم و وابستشون بودم و از پدر و مادرم بیشتر در دوستشون داشتم و با التماسم اونا کوچ مردم شهر ما و منم هر روز خونشون بودم و باهاشون بزرگ شدم پس از چند سالخونه پدربزرگ و مادر بزرگم بودم با پدر بزرگم نشستیم حرف زدیم و گفت و گو کردیم خندیدیم  پدر بزرگم کلی منو خندوندالبته این بگم چند روزه به تولدم مونده بود اذان ظهر که شروع شد اصلا بدون دلیل پدر بزرگم ازمادر بزرگم اب خاست نفسش بند اومد تا مامانبزرگم ابو بیاره پدر بزرگم رو به قبله خابید و فوت کرد بدون از خوردن بعد دوسال عروسی کردم هنوز از یادم نرفته بود و بعد مرگ پدر بزرگم مامان بزرگم همش مریض میشد و خوب میشد دوماه پیش مامان بزرگم بیمارستان بود تا۴روز پیش حالش خوب بود حتی ازش فیلم گرفتم که بهم میگه اصلا نگرانم نباش حال من خوبه منم همش تو بیمارستان پیشش بودم دکتر گفت عالیه تا شنبه مرخصش میکنم تا شنبه این هفته رو گفته بود دو روز پیش رو اما زنداییم که پیش مامان بزرگم رفته بوده مامان بزرگم بهش گفته که دوتا خالمو با مامانمو منو میسپره دست اون که ازمون مواظب باشه بعدش اونیکی زنداییم بهش گفته مامان نخواب باهام حرف بزن ببینم حالت خوبه بعد میگه که یکم منو صدا نکن بزار راحت بخوابم بعد داییم بار داشت برای شهرستان دیگه مامانبزرگمو قول میزنه میگه میام دیدنت از شرکت زنگ میزنه نیگه قولت زدم اومدم شرکت مامان بزرگم بهش میگه منم دیگه برای یدفعه ویکبار و اخرین بار میخام قولت بزنم بعدش باهامون کلی حرف زد و بهم گفت با عکس بندازیم و با همه نوه هاش عکس انداخت قبل اونم تولدش بود کلی عکس انداخت باهامون و جمعه ۴روزپیش مامان بزرگم فوت کرد و دوروز بعد تولدمه و بجای شادی برای تولدم ارزوی مرگ دارم چون عزیزای زنگیمو از دست دادم کل خاطره هامون از مغزم میگزره قلبم میلرزه افسرده شدم این بگم من تا بحال یادم نمیاد روز تولدم باشه وکسی فوت نکرده باشه با هم وفات نباشه نمیدونم چه حکمتی توشه اذان من نمیتونم عزیزامو فراموش منم لحظات کفن و دفن و سردخونه و روز قبل اون که مامان بزرگم منو بوس کرد و منم پاهاشو بوس کردم و موهاشو بافتم بهش گفتم مامانی چقد صدفی ناخنات خوشگله به شوخی بهش گفتم میبرمت کاشت ناخون بعد اون هم صحبت میکردیم و برا تولدم برنامه میچیدیم تا تولدم مامانبزرگم قرار بود مرخص بشه بعد بهش میگفتم مامانی از این به بعد باهم میریم پیاده روی و اینا اصلا هیچکدوم از خاطره هاش و نمیتونم فراموش منم فیلم هاش تو بیمارستان که فقط میخاست منو بخندونه عکساش و نگاه میکنم دیونه میشم احساس میکنم خابم مامانیم فوت نشده هنوز فوت پدر بزگمو قبول نکردم چطوری فوت مادر بزگمو فراموش کنم قلبم میترکه دلدارییم بذین بگین چطوری فراموش کنم خاطره هاشونو 



ببخشین متن طولانیه

طومار

انگار مامانم رفته بازار منو نبرده...انگار همه دوستام افتادن کلاس 1 من افتادم کلاس 2...انگار نقاشی 19 گرفتم...انگار همه رفتن اردو به جز من...انگار همه کلاسن من نمیتونم کلاسو پیدا کنم...حالم اینطوریه...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

این زسم عجیب دنیاست 

یه روزی میایم و یه روزی میریم 

تمها یه چیزی میتونه ارومت کنه 

اونا الان از قبل به تو نزذیکترند و هنوزم براشون مهمه که تو بخندی 

پس برای شادی ر‌حشون شاد باش همین 

خدارحمتشون کنه،به این فک کن اوناجاشون خوبه واینکه بلاخره یه روزی شماهم میرین پیششون،اینه که آدمویه کم آروم میکنه،امیدوارم هرچه زوترباغم نبودنشون کناربیای عزیزم

بگو عمر خیلی کوتاهه این دنیا فانیه و ما همه مسافریم میریم جای اصلی مون 

و دوباره عزیزانمون رو ملاقات میکنیم

اونا از بین نرفتن و زنده تر از همیشه وجود دارن و تا اون روز صبوری کنیم

پیش خدا جاشون خیلی خوبه

همون گول زدن اشتباه تایپی شده همون فریب دادن

خدارحمت کنه عزیزاتو.. پدربزرگ من اینقدر ماروناز میکرد.. تا همین سی سالم که بود نابینا شد اخراش همش به زبون مازندرانی نازمون میکرد خدا رحمتش کنه.. همش صورتمو دست میکشید میگفت چشما بلارم.. خدابیامرزه نابینا رفت.. چقدر درد داشت رفتنش.. مادربزرگمم خییلی مهربون بود.. دخترم دوبار دیدش همش میگه برا ننه صلوات.. ننه خیلی مهربون بود مامان.. دبگه تکرار نمیشن این مهربونا.. خدا رحمتشون کنه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز