چند وقت پیش مشکلی برام پیش اومد که ضربه سنگینی هم روحی هم مادی به من زد فکر می کردم زندگیم تموم شده معنی نداره من موندم تنها و ادامه زندگی با این وضع غیرممکنه با خدا حرف میزدم با خودم تو خونه سرو صدا می کردم و خانوادمو اذیت می کردم فقط به فکر مشکل خودم بودم که چرا اینجوری شد حاضر به پذیرشش نبودم دلیل اینکه هم این مشکل پیش اومد فهمیدم.فراموشی خدا و توکل نکردن و عجله و ناامیدی.به جای اینکه زخمی که ایجاد کردم با رو آوردن به خدا و جبران کم کاری هام و توکل به خودش ترمیم کنم تا عود نکنه بر عکس هر روز نا امیدتر از قبل و شاکی تر از قبل ادامه دادم خودم فهمیرم عیب کار کجا بوده ولی دلم نمی خواست باور کنم چرا اینجوری شده دیگه هیچ چیز از زندگی برام جذاب نبود.تا اینکه زخم عود کرد و عفونتش سرایت کرد و درد این مشکل رو برای من چندین برابر کرد.من به خدا می گفتم ببخشید ولی ادامه دادم به ناامیدی ناشکری فکر و خیال تصور آینده.دیدم نه من درست بشو نبودم و همه الکی بوده .عیب کار پیدا شده ولی من میگفتم چرا اینجوری شده اصلا نباید می شد جوابش هم گرفتم غمی بیشتر بهم اضافه شد.و همون خفه ام کرد.حالا دیگه ساکتم چیزی برای شکوه ندارم.اینا رو یه نادان می نویسه که بلد نبود چه جوری مشکلشو حل بکنه.