همسرم برای بچه ها بابای خوبیه مسئولیت پذیره واسه زندگی و بچه ها
ولی از همون روز اول تا الان که وارد ده سال شدیم هیچ ارتباط عاطفی نتونستیم باهم بگیریم. یعنی زمین تا آسمون سبک زندگی مون فرق داره حتی نوع تفریحات مون و لذت هامون. من خیلی آدم آروم و عاطفی و دنبال آرامشم و اون دنبال تکاپو و خیلی جدی با قانون زندگی میکنه.
در اصل از لحاظ عاطفی اصلا شبیه هم نیستیم
یعنی من به عنوان یه زن اصلا احساس نمیکنم که عشق رو تجربه کرده باشم. بارها هم سعی کردم یکم زندگیمون رو ازین خشکی دربیارم ولی اینقدر خشکه که فقط خورده تو حالم.
یعنی خانوادگی اینطوری ان. خیلی آدمای خوبی ان، ولی اصلا ابراز عاطفه ندارن. هیچکدوم. برعکس خانواده ما.
یعنی حتی ممکنه ما یک هفته ام باهم حرف بزنیم تو یه خونه زندگی کنیم اما کوچکترین تماسی و ابراز احساسی نیست. انگار دوتا همکار تو خونه ایم. حتی دست هم نمیده. مدلشون همینه
از طرفی چیزی که باعث شده تا الان جدا نشم اینکه مرد بدی نبوده. خوبه. احساس مسئولیت داره نسبت به بچه ها. زندگی مون رو دوست داره. اما واقعا یکسره در عذابم چون اصلا تامین عاطفی نمیشم. هیچ قسمتی نیست که خوش بگذره بهم. فقط میگذره و خیلی وقتا بحث و اختلاف داریم باهم. اونم چون من اهل جنجال نیستم، به سکوت ختم میشه میره.. خیلی به ندرت هم پیش میاد بریم تفریح. یا تفریحاتی که من دارم رو یه جوری کوفتم میکنه. خیلی جدیه تو زندگی.
حالا نمیدونم تحمل کردنم تا الان درست بوده یا نه😔
از ابتدا چندین بار به جدایی فکر کردم ولی هی تحمل کردم.
الانم چند وقته تو فکرشم
یه دختر و پسر کوچولو ام دارم. دوست ندارم اونا آسیب ببینن چون خیلی مراقبت کردم خشونت یا چیزهای غیرعادی نبینن..
اما این دفعه جدی دارم به جدایی فکر میکنم. طوری که اونا آزاد باشن برن باباشونو ببینن.
کسی تجربه ای داره؟
یا ایده ای راجع به ازدواج دوم؟
بعضیا میگن شما تو اصول اولیه و سبک خانوادگی شبیه همین پس این چیزا دیگه حاشیه است و جدا شدن معنی نداره. یعنی وجود محبت تو زندگی مهم نیست؟