از اولين فريادي كه تو دوران عقد سرم زد ديگه مهرش از دلم رفت.تحصيلاتش كمتر ازمنه فوق ديپلم اخراج شده از دانشگاه سيگاري هم هست كه خانوادم سر همين مخالف بودن و سر اينكه ده سال پيش سه ماه نامزد بوده.يعني تو تحقيق فهميدن مادر شوهرم قسم خورد دروغهپسرم سيگاري نيست!!چون اونم خبر نداشته!
اوايل مثلا ميخواست باهام صادق باشه بهم گفت كه عاشق نامزدم بودم و نميدونم چي شد طلاق گرفت.شب خوب بوديم صبح مامانش گفت ديگه نميخواد باهات باشه!اينا مثل خوره تو مخمه!حتي خاطره هم تعريف كرد دو بار!!!
چون خودم خواستمش و خانوادم مخالف بودن روي برگشتن نداشتم.كه برگشتنم هم غوغا ميشد.گفتم چيزي نيست در كل مرد خوبيه!واقعا هم عاشقمه ولي چه كنم كه منم خيلي حساسم.از دلم بيرون نميره يه سري چيزهاا
اخلاقش يه جوريه كه هي ميخواد مجبورم كنه برم ور دل مامانش كه همسايه ست بشينم.هي به مامانش ميگه خريد تنها نرو الي (من) هم ببر كمكت كنه.در صورتي كه خودش و خواهراش هيچوقت كمك مامانش نكردن و هيچ باري از رو دوشش برنداشتن!خود مادرشوهرم اينو ميگه
خواهراش تهرانن و ماه تا ماه سر نميزنن به مادرش و اين انتظار داره من مناسبت اعياد و عاشورا رو كه همه دور هم جمعيم تو خانواده خودم،بريم يكه و تنها با مامانش بشينيم.
خسيسه!!!تو عقد يك بار هم هديه نخريد برام.يك بار نشده خودش بي خبر ببرتم رستوران.ميگم امشب بريم رستوران يا ميگه نه. حالا اين هفته جور ميكنم ميريم كه اصلا جور نميشه!!!يا هم انقدر ميگه مطمعني بريم اين رستوران؟پشيمون نميشي؟!؟غذاهاش خوبه؟!؟ كه ادم پشيمون ميشه.خودش ميگه ندارم پول ولي تو عقدمون داشت چرا اون وقت خرج نميكرد!؟پس خساست اخلاقشه!
دوران عقد كه يه قرونم خرجي نميداد.
فقط به فكر رابطه ست.حس ميكنم منو واسه رابطه ميخواد.و فكر ميكنم وقتي اون نه حرف منو نظراتم رو راجبه خونه زندگي مون عملي نميكنه و هر چي ميشه از مادرش ميپرسه من چرا بايد به خواسته ش تن بدم.
حالا من مشكلم بيشتر مادرشه!هر شب كه جايي دعوتيم ساعت ١١زنگ ميزنه به شوهرم كجايين؟!؟جلو فاميل خجالت ميكشم.انتظار داره بيرون ميرم بهش خبر بدم(چون همسايه ايم)و ميپرسه دقيق كجا ميري؟شايد من نخوام بدونه!اين به درك برميگردم خونه خودم هم بايد بگم من اومدماااا.كلا بايد كارت بزنم ورود و خروج رو... كه جديدا يه دو سه هفته ست نميگم و اين رو گذاشته باي بي محلي كردنم.
چندين بار حين رابطه چه دو شب چه دو ظهر اومده دم خونه!!!ما صدامون زياد نيست.ولي پنجره نور گير اتاق اونا با پنجره نور گير اتاق ما يك متر فاصله داره!!!اين باهث شده من از رابطه با شوهرم بترسم...
و از شوهرم از اينكه خيلي ناملموس هواي اونو داره بدم بياد.چون من از اين خونه بدم ميومد و اون ميگه به خاطر مامانم اومدم اينجا كه تنها مباشه.يعني نظر و راحتي اسايش من هيچ!؟!البته اين حساسيت رو خود مادر شوهرم ايجاد كرد.به من حسودي ميكنه...مني كه از شوهرم و زندگيم به هيچ وجه راضي نيستم.فكر ميكنه هرچي پول داره خرج من ميكنه و به مادرش نميده!!!در صورتي كه به عمرم انقدر بي پول نبودم من.در حدي كه مامانم بهم تيكه ميندازه كه چي شد ديگه خبري از ولخرجي نيست؟!؟
الان سه هفته ست با شوهرم سرسنگينم سر اينكه از اين خونه بريم...مطمعنم مادرش با زبون چرب و نرمش يه جوري با مهربوني قانع مون ميكنه كه بمونيم.
و جداي اين مسائل سر كوچك ترين موضوع با شوهرم دعوا داريم .يك روز درميون جنگ به پاست و واقعا خسته م كرده