چند روزی بود شوهرم عصبی و پرخاشگر شده بود...
میدونستم حالش خوب نیست، با عصبانیت باهام حرف میزد، اما من چیزی نمیگفتم.
فشار زندگی و کار براش کافی بود، من نمیخواستم بارش رو سنگینتر کنم...
دیشب بعد از شام بهش گفتم:
بریم بالا پشتبوم، یه چایی بخوریم و یکم حرف بزنیم...
بهش گفتم:
الان هرچی که تو رو بهم ریخته، هرچی تو دلت هست، بهم بگو...
گفت: چیزی نیست.
گفتم: قول میدم درستش کنم.
گفت: چی رو؟
گفتم: هر چیزی که حال تو رو خراب کرده...
ازش پرسیدم:
تا حالا شده چیزی بهت بگم که اشتباه بوده باشه؟ 😉
تا حالا شده حرف منو گوش بدی و پشیمون بشی؟
گفت نه، خداییش نه.
پرسیدم:
چقدر بهم اعتماد داری؟
گفت: فقط میدونم هرچی به من گفتی درست بوده. تو نه حرف اشتباه میزنی، نه کار اشتباه میکنی...
(تا اینجا رو داشته باشین! شوهرم و دخترم توهم زدن که من هیچوقت اشتباه نمیکنم، هیچوقت حرف اشتباه نمیزنم 😂
ولی خب واقعیت اینجوری نیست! اونا اینجوری فکر میکنن...)
حالا ادامهش:
بهش گفتم:
خب، حالا هر چی هست بگو تا درستش کنیم...
گفت:
نزدیک سر ساله، صاحبمغازه اذیت میکنه، همسایهها هم همینطور...
چکها پشت هم اومده، کرایه، قسط...
هرچی بیشتر میدویم، چالهچولهها بیشتر میشن...
بعد شروع کرد از بچگیش گفتن.
چیزایی که بارها ازش شنیدم، ولی هنوزم براش درده...
وهروقت میشنوم دلم میگیره...
بهش گفتم:
اول بیا فکر مغازه رو ببندیم، بعد بریم سراغ بقیه چیزا...
هر اتفاقی که سر سال برای مغازه بیفته، فقط بدون خواست خداست.
اصلاً شاید خدا میخواد از طریق صاحبمغازه یا همسایهها از اونجا بلند شی...
شاید یه فکر بهتر، یه جای بهتر، یه مسیر جدید برات در نظر گرفته...
هنوز سه ماه مونده، از الان بخوای غصه بخوری، این زندگیه؟!
اصلاً اصرار به موندن نکن، بذار خواست خدا باشه...
فقط بدون، پشیمون نمیشی...
راجعبه چک و قسط و کرایه هم گفتم:
خدا رو شکر که خونه داریم و کرایه میدیم.
خدا رو شکر که کار میکنی و بخاطر کارت از چک استفاده میکنی.
اگه بیکار بودی، نه چک داشتی، نه قسط، خوب بود؟!
گفتم:گذر زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه، خیلی چیزا رو درست میکنه...
با نشخوار فکری، فقط خستگیت رو چند برابر نکن.
همه ترسهاتو بده به من...
من قول میدم درستش کنم.
تو فقط بگیر بخواب...
هر وقت پشیمون شدی، برمیگردونم بهت...یکم که حرف زدیم آرومتر شد میگف راست میگی هنوز چیزی معلوم نیس که...
اما خودم امروز یکم بهم ریختم نه بخاطر افکار شوهرم...بیشتر نقص دلسوزی بالا آمده که چقدر همیشه تو فشار بوده...اما کاری ازم برنمیادفقط براش دعا کردم واز خدا خواستم کمکش کنه ....
من خدای هیچ کسی نیستم و قدرت اینو ندارم همه چیزو درست کنم سهم من کوچیکه اما سهم خدابزرگ اون قدرت مطلق ومیتونه غیر ممکن هارو ممکن کنه...
خداوندا...
متأسفم
لطفا مرا ببخش
دوستت دارم
سپاسگزارم.
ای جان جانان
ای نور تابان ای خرد بی پایان