یک چیزی یادم اومد
همش برام سوال بود، من که مجردیم اینقدر پس انداز داشتم
چیییی شد که بعد از ازدواج، تو این ۱۴ سال، اینقدر کم پس انداز کردم؟؟؟
چی شد که یهو به خودم اومدم دیدم دارم پسرفت میکنم به جای پیشرفت؟!
فعلا یکی از دلایلش رو پیداکردم، حتما موارد دیگه ای هم دخیل بودن.
یادم افتاد اوایل ازدواج، ما باید با ۱۵۰ هزار تومن زندگی رو میچرخوندیم.
همسرم ۶۰۰ هزار تومن حقوق داشت اما متاسفانه، چون پدرهمسرم پول پیش خونه رو کم داد بهش، ۴۵۰ تومنش رو میدادیم به اجاره خونه…
(۷تومن رهن، ۴۵۰اجاره)
خانواده ها سعی میکردن خیلی مراقب باشن به ما فشار نیاد
مثلا خانواده همسرم گوشت بهمون میدادن
و خانواده خودم میوه و برنج
هنوز هم لطفشون ادامه داره❤️❤️
اما واقعا نبودِ نقدینگی به من و همسرم فشار میاورد.
دو سال اول زندگی به این منوال گذشت.
باز تو اون دوسال من پس انداز داشتم!
یعنی این «پس انداز داشتن» ریشه داشت در من. حتی وقتی کمپول بودم.
بعد از دوسال قرار شد خونه رو عوض کنیم.
همسرم بیکار شده بود و زندگی واقعا سخت بود.
همسرم با پدرشون که زحمت کشیده بودن، پول پیش خونه مارو داده بودن، به این نتیجه رسیدن که به جای پول پیش و اجاره،
یکهو همون اول، پول اجاره رو برای صاحبخانه بریزیم.
اینجا بود که اون ۷ میلیون پول پیش خونه رو هم از دست دادیم.
البته با توجه به بیکاری همسرم دیگه اجاره هم نمیدادیم.
۹ میلیون و ۹۰۰ اجارهی یکسال رو همون اول برای صاحبخانه ریختن.
من هرچقدر حساب و کتاب میکردم، اصلا نمیفهمیدم این کار چه سودی برای ما داره؟!!!!
پول پیش از دست میرفت و برای سال بعدش دستمون کاملا خالی بود…
به همسرم میگفتم این روش درست نیست
دعوا کردم
قهر کردم
برام حساب کتاب میکردن و من هیچوقت متوجه نشدم دقیقا چی دارن میگن:) نه اینکه بی سواد باشم، نه! طوری میپیچوندن که من نفهمم چی میگن.
نهایتا یک چیز میگفتن: «تو نمیفهمی»
اون سال ها اونقدر باورشون داشتم که قبول کردم و کم کم باورم شد «من نمیفهمم و این ها میفهمند».
هیچ توان مالی ای به جز طلاهام نداشتم، نمیتونستم چیزی بهشون بگم
خیلی اصرار بر فروختن طلاهای من هم داشتن، اما پیشنهاد دادم بذاریم بانک کارگشایی و با وامش یک گرهی رو باز کنیم و همسرم پذیرفتن.( تنها کار عاقلانه ای که کردم)
در این مرحله تمام اعتماد به نفس من و کنترل من بر مسائل مالی از بین رفت.
دیدم خیلی باید هزینه بدم که باهاشون مقابله کنم و لابد خودشون میفهمن…شاید واقعا من نمیفهمم…
اینجا بود که شروع کردم به خرج کردن و پس انداز نکردن.
و بزرگترین اشتباه زندگیم تا به الان همین بوده.
الان نگاه میکنم میبینم ذهن اقتصادی من خیلی قوی بوده و هست. از کودکی قوی بوده. از تمام همسالانم قوی تر بوده.
حتی همکلاسی های دبیرستانم هنوز همه میگن که تو اون زمان فکر اقتصادی داشتی و سکه میخریدی.
با تمام این تفاسیر، همچنان فکر میکنم دلیلی که بالاتر گفتم، قانع کننده نیست و من لازمه عمیق تر به این موضوع فکر کنم و علت یابی کنم.
«از دست ندادن خوبیهام» برام خیلی مهمه
و پس انداز کردن یکی از خوبی های من بود که مدت زمان طولانی ای از دست داده بودمش.