دیشب خونه ی مادر شوهرم بودیم.جاریمم بود.بعذ حرف تولد شد دختر جاریم گفت تولدم سه شب دیگس و منم تولد میخوام و این حرفا..جاریممم گفت باشه برات تولد میگیرم میگم عمو اینا یعنی ما هم بریم خونشون برا افطار.بعد من احمق گفتم کیکش با من و من درست میکنم..خلاصه خداحافظی کردیم..تو راه برگشت به خونه شوهرم گفت این چرت و پرتا چیه گفتی.چرا حرف کیک زدی.چرا گفتی تولذ بگیرن.حالا فک کردی کیک درست کنی دیگه بسه.باید کادو هم بدیم و ...منم تا خونمون فقط اشک زیختم و خودمو لعنت کردم..اخه هیچ کی نیس که بگه کاش لال میشدی و حرف نمیزدی.بخدا اصن من پیشنهاد تولد ندادم..الانم اصلا نه دلم میخوادذبرم نه عمرا دیگه کیک درست کنم..همشون برن جهنم.